𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞²¹
𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞²¹
“میا با دست های حلقه شده دور بازو لیزا،
وارد خونه شد..دخترای دیگه دور تهیونگ جمع
بودن..تهیونگ،اعصاب نداشت.
تهیونگ:هوم پس بلخره تشریف آوردین
لیزا:هی ددی
میا:سلام آقای کیم
تهیونگ:لیزا تو..۶۵تا ضربه ی کمربند و میا تو.۵۵تا ضربه ی کمربند
لیزا:چی؟کمربند؟برای چی
میا:آقای کیم..برای..
تهیونگ:خفه شین…میدونین چندباره دارین
قانون شکنی میکنین؟هروز باهم میرین بیرون
و خبری نمیدین کجایین..وقتی هم زنگ میزنم
جواب نمیدین..وقتی هم که میگم بیاین
بهونه میارین.گوشی رو روی من قط میکنین
لیزا:تهیونگ میفهمی داری چی میگی؟مگه من بچه ی کلاس هفتمی هستم که بهت جواب پس بدم
جیا:تو که میدونی نباید از قانون های ددی…
لیزا:جیا خفه شو..
تهیونگ:صدات رو نبر بالا…
تهیونگ به سمت لیزا اومد و موهاش رو گرفت
و به سمت اتاقش میکشید.لیزا روی رمین
افتاده بود و بهش میگفت ولش کنه.
ولی میا…اون تحمل نداشت لیزا تنها کسی
بود که باهاش خوب رفتار میکرد..
برای همین با صدای بلند داد زد
میا:همین الان بس کن!
تهیونگ…از سر جاش وایساد.دیدن این لحن و
رفتار از میا که اروم ترین آدم تو اون خونه بود
بعید بود.تهیونگ متعجب به سمتش برگشت.
البته تنها کسی که متعجب بود تهیونگ نبود.
میا:برای این دارین ما رو تنبیه میکنین چون
باهم خوشحالیم؟برای این که اون تنها کسی هستش که به من اهمیت میده؟از وقتی اومدم
فقط دارم بدرفتاری این زنا رو تحمل میکنم
و رفتار سرد شما.چرا من و آوردین؟من تو اون تنهایی خودم شاد تر بودم
به سمت تهیونگ اومد و دستش رو از رو موهاش
جدا کرد.لیزا با کمک میا بلند شد و
به سمت اتاق میا رفتن..”
“تهیونگ”
این اولین باری بود میا رو اینجوری دیدم..
حق با اون بود.اشکای داخل چشماش،دلم
و به درد میاره.چطور تونستم انقدر خودخواهانه
رفتار کنم؟اون فقط یک دختره بچه۱۵ساله بود.
من وقتی یک فرشته رو از پروشگاه اوردم..باید
بهش توجه میکردم.
من پشیمونم که تو این۲ماه نزاشتم بهش
خوش بگذره…یک هفته دیگه مدرسه ها تعطیله.
ما مثل یک پدر و دختر برای تعطیلاتمون
برنامه نچیدیم.من،نقشم و به عنوان پدر خوب
بازی نکردم.واقعا باعث تاسفه”
“میا با دست های حلقه شده دور بازو لیزا،
وارد خونه شد..دخترای دیگه دور تهیونگ جمع
بودن..تهیونگ،اعصاب نداشت.
تهیونگ:هوم پس بلخره تشریف آوردین
لیزا:هی ددی
میا:سلام آقای کیم
تهیونگ:لیزا تو..۶۵تا ضربه ی کمربند و میا تو.۵۵تا ضربه ی کمربند
لیزا:چی؟کمربند؟برای چی
میا:آقای کیم..برای..
تهیونگ:خفه شین…میدونین چندباره دارین
قانون شکنی میکنین؟هروز باهم میرین بیرون
و خبری نمیدین کجایین..وقتی هم زنگ میزنم
جواب نمیدین..وقتی هم که میگم بیاین
بهونه میارین.گوشی رو روی من قط میکنین
لیزا:تهیونگ میفهمی داری چی میگی؟مگه من بچه ی کلاس هفتمی هستم که بهت جواب پس بدم
جیا:تو که میدونی نباید از قانون های ددی…
لیزا:جیا خفه شو..
تهیونگ:صدات رو نبر بالا…
تهیونگ به سمت لیزا اومد و موهاش رو گرفت
و به سمت اتاقش میکشید.لیزا روی رمین
افتاده بود و بهش میگفت ولش کنه.
ولی میا…اون تحمل نداشت لیزا تنها کسی
بود که باهاش خوب رفتار میکرد..
برای همین با صدای بلند داد زد
میا:همین الان بس کن!
تهیونگ…از سر جاش وایساد.دیدن این لحن و
رفتار از میا که اروم ترین آدم تو اون خونه بود
بعید بود.تهیونگ متعجب به سمتش برگشت.
البته تنها کسی که متعجب بود تهیونگ نبود.
میا:برای این دارین ما رو تنبیه میکنین چون
باهم خوشحالیم؟برای این که اون تنها کسی هستش که به من اهمیت میده؟از وقتی اومدم
فقط دارم بدرفتاری این زنا رو تحمل میکنم
و رفتار سرد شما.چرا من و آوردین؟من تو اون تنهایی خودم شاد تر بودم
به سمت تهیونگ اومد و دستش رو از رو موهاش
جدا کرد.لیزا با کمک میا بلند شد و
به سمت اتاق میا رفتن..”
“تهیونگ”
این اولین باری بود میا رو اینجوری دیدم..
حق با اون بود.اشکای داخل چشماش،دلم
و به درد میاره.چطور تونستم انقدر خودخواهانه
رفتار کنم؟اون فقط یک دختره بچه۱۵ساله بود.
من وقتی یک فرشته رو از پروشگاه اوردم..باید
بهش توجه میکردم.
من پشیمونم که تو این۲ماه نزاشتم بهش
خوش بگذره…یک هفته دیگه مدرسه ها تعطیله.
ما مثل یک پدر و دختر برای تعطیلاتمون
برنامه نچیدیم.من،نقشم و به عنوان پدر خوب
بازی نکردم.واقعا باعث تاسفه”
۲.۲k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.