بی رحم
#بی_رحم
part 35
ویو یوری
هوا تاریک شده بود هنوز خبری از جیمین نبود
بدجور گرسنه ام بود اما چیکار میتونستم انجام بدم حتی در اتاقم قفل کرده بود
به سمت پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم
هوا انتقدر تاریک بود که منظره ی بیرون درست حسابی پیدا نبود
با چشمم دنبال ماه میگشتم اما انگار اون شب
شب ابری بود
دوباره به سمت تخت رفتم نمی خواستم بخوابم چون مطمعن بودم بعد بدخواب میشم پس هر جور شده بود خودم رو بیدار نگه داشتم
دلم برای خودم میسوخت وقتی به حال و روزم نگاه انداختم دیدم این تازه شروع ماجرا هست
اما من اونقدر قوی نیستم که بتونم در برابر ظلم زیاد مقاومت کنم
یکی دو ساعتی بود که همونجا نشسته بودم
اونقدر تشنه و گرسنم بود که حتی دیگه نای فکر و خیال هم نداشتم
فقط روی تخت نشسته بودم و به دیوار زل زده بودم
و ذهنم خالی از هر چیز بود
نگاهی به ساعت روی میز انداختم ساعت داشت از ده عبور میکرد کلیم بخاطر تشنگی بدجور درد میکرد
با صدای چرخیدن کلید توی در حدس زدم که جیمین باشه
اما انقدر بدنم بیجون بود که حتی نای تکون خوردنم نداشتم
دست گیره ی در رو کشید و وارد اتاق شد
سعی کرد از حالت خوابیده خارج شم و روی تخت بشینم
جیمین که متوجه ی من شده بود نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد دوباره مشغول باز کرد دکمه های پیراهنش شد
و با همون لحن تمسخر امیز همیشگیش گفت: ببین مین یوری معروف با یک روز غذا نخوردن به چه روزی افتاده
حرفی نمیزدم بهتر بود بگم انرژی حرف زدن نداشتم
ویو جیمین
امروز قرار بود کار مشترکم رو با ایم هیون اوک شروع کنم
با اینکه هنوز بهش اعتماد نداشتم اما نمی تونستم شکار به این بزرگی رو از دست بدم
بر خلاف انتطارم کار امشبمون به خوبی پیش رفت و تونستیم کالا ها رو با موفقیت عبور بدیم
البته این کار از اونی که فکر میکردم خیلی بیشتر طول کشید
حدودا ساعت ده شب بود که اخرین کالا رو هم فرستادیم
بعد از تموم کردن کارا به سمت عمارت برگشتم
با فکر اینکه یوری الا داره چه زجری رو تحمل میکنه لبخندی روی لبام نشست
حتما بدجور گرسنه و تشنه هست
هی البته که این تازه شروع کارام هست
به محص رسیدن به عمارت کلید رو به نگهبانا دادم تا ماشین رو به پارکینگ ببره
بعدم خودم به سمت اتاقم رفتم
حتی برای اینکه یوری یه وقت فکر اینکه یه واشکی چیزی بخوره رو نکنه در اتاق رو قفل کردم و کلید رو با خودم بردم
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم
به محض وارد شدنم به اتاق با جسم یوری که مثل یه جنازه بی جون افتاده بود رو تخت مواجه شدم
از این همه ضعیف بودنش براش تاسف خوردم
کتم رو روی صندلی انداختم و مشغول باز کردن دکمه های پیراهن مشکیم شدم
دوباره نگاهی به یوری انداختم که به نقطه ای خیره شده بود
اصلا برام مهم نبود گرسنه شه یا تشنه حقش بود باید یه روز رو اینجوری تحمل میکرد تا یاد بگیره رو حرف من حرف نزنه
پیراهنم رو در اوردم و گوشه ای از اتاق گذاشتم بعد از برداشتن حولم و یه تیشرت و یه شلوار به حموم رفتم
تنم بدجور خسته بود و بدجور به یه دوش اب گرم نیاز داشتم
part 35
ویو یوری
هوا تاریک شده بود هنوز خبری از جیمین نبود
بدجور گرسنه ام بود اما چیکار میتونستم انجام بدم حتی در اتاقم قفل کرده بود
به سمت پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم
هوا انتقدر تاریک بود که منظره ی بیرون درست حسابی پیدا نبود
با چشمم دنبال ماه میگشتم اما انگار اون شب
شب ابری بود
دوباره به سمت تخت رفتم نمی خواستم بخوابم چون مطمعن بودم بعد بدخواب میشم پس هر جور شده بود خودم رو بیدار نگه داشتم
دلم برای خودم میسوخت وقتی به حال و روزم نگاه انداختم دیدم این تازه شروع ماجرا هست
اما من اونقدر قوی نیستم که بتونم در برابر ظلم زیاد مقاومت کنم
یکی دو ساعتی بود که همونجا نشسته بودم
اونقدر تشنه و گرسنم بود که حتی دیگه نای فکر و خیال هم نداشتم
فقط روی تخت نشسته بودم و به دیوار زل زده بودم
و ذهنم خالی از هر چیز بود
نگاهی به ساعت روی میز انداختم ساعت داشت از ده عبور میکرد کلیم بخاطر تشنگی بدجور درد میکرد
با صدای چرخیدن کلید توی در حدس زدم که جیمین باشه
اما انقدر بدنم بیجون بود که حتی نای تکون خوردنم نداشتم
دست گیره ی در رو کشید و وارد اتاق شد
سعی کرد از حالت خوابیده خارج شم و روی تخت بشینم
جیمین که متوجه ی من شده بود نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد دوباره مشغول باز کرد دکمه های پیراهنش شد
و با همون لحن تمسخر امیز همیشگیش گفت: ببین مین یوری معروف با یک روز غذا نخوردن به چه روزی افتاده
حرفی نمیزدم بهتر بود بگم انرژی حرف زدن نداشتم
ویو جیمین
امروز قرار بود کار مشترکم رو با ایم هیون اوک شروع کنم
با اینکه هنوز بهش اعتماد نداشتم اما نمی تونستم شکار به این بزرگی رو از دست بدم
بر خلاف انتطارم کار امشبمون به خوبی پیش رفت و تونستیم کالا ها رو با موفقیت عبور بدیم
البته این کار از اونی که فکر میکردم خیلی بیشتر طول کشید
حدودا ساعت ده شب بود که اخرین کالا رو هم فرستادیم
بعد از تموم کردن کارا به سمت عمارت برگشتم
با فکر اینکه یوری الا داره چه زجری رو تحمل میکنه لبخندی روی لبام نشست
حتما بدجور گرسنه و تشنه هست
هی البته که این تازه شروع کارام هست
به محص رسیدن به عمارت کلید رو به نگهبانا دادم تا ماشین رو به پارکینگ ببره
بعدم خودم به سمت اتاقم رفتم
حتی برای اینکه یوری یه وقت فکر اینکه یه واشکی چیزی بخوره رو نکنه در اتاق رو قفل کردم و کلید رو با خودم بردم
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم
به محض وارد شدنم به اتاق با جسم یوری که مثل یه جنازه بی جون افتاده بود رو تخت مواجه شدم
از این همه ضعیف بودنش براش تاسف خوردم
کتم رو روی صندلی انداختم و مشغول باز کردن دکمه های پیراهن مشکیم شدم
دوباره نگاهی به یوری انداختم که به نقطه ای خیره شده بود
اصلا برام مهم نبود گرسنه شه یا تشنه حقش بود باید یه روز رو اینجوری تحمل میکرد تا یاد بگیره رو حرف من حرف نزنه
پیراهنم رو در اوردم و گوشه ای از اتاق گذاشتم بعد از برداشتن حولم و یه تیشرت و یه شلوار به حموم رفتم
تنم بدجور خسته بود و بدجور به یه دوش اب گرم نیاز داشتم
۶.۴k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.