سومیه کارام p³
سومیه کارام p³
به محض ورودم به اون عمارت
حس بدی کل وجودمو فرا گرفت
هیچکس اطراف نبود شبیه قلعه خوناشاما یا دیو داخل ویو و دلبر بود
وارد که شدم انسان های بی چهره رو دیدم از ترس پریدم هوا چهره نداشتن هیچ عکس العملی هم همینطور
سراسر عمارت پر شده بود از شمع های سیاه که اونجارو روشن کرده بودن
دیوارا و کف زمین سیاه بود و در ها قرمز بودن
یهویی در عمارت بسته شد
با ترس دوئیدم طبقه ی دوم که دیدم ی ادم بیچهره داره اونجارو جارو میکشه و یکی از اون ها هم درحال تمیز کردن عتیقه ها بود
هرکس یا شایدم هرچیز
مشغول ی کاری بود اما در ی اتاق باز بود
واردش شدم
ی گرگ دیوانه رو دیدم که زوزه میکشید و فریاد میزد
( کوک خوناشام و گرگینس(دورگه) ولی ات ادمه)
و ی بتای گرگینه سعی داشت آرومش کنه
عقب عقب رفتم که خودم با چارچوب در و هردو یک آن به من خیره شدن
یهویی در اتاق بسته شد
با دیدن دندون نیش اون موجود عجیب الخلقه و عضلاتش و پوست سفید و موهای پر کلاغیش وحشت کردم
دوئیدم گوشه ای از اتاق و با ترس بهشون خیره شده بودم ناخوداگاه گریه میکردم
یهویی دختر خدمتکار مو سفید با پوست سفید و درخشان که دقیقا بقیه ی خصلت هاش مثل همون موجود بود جلو اومد
نیکا: ی آدم؟؟
گریه هام با شنیدن صدای سرد و متعجب اون دختر به طرز عجیبی شدت پیدا کردن و لرزی تو کل وجودمو پخش شد
خوناشام خفناک با صدای بم غرید
" من از آدما متنفرم، نفوذی بگیریـ. "
حرفش با قفل شدن چشماش تو چشمام پایان یافت
کوک (چقدر گوگولیه)
انگار روی خوناشام که تا همین چن لحظه پیش نا ارام بود
آب سرد ریخته بودن!
بعد ۳ هزارسال حس کرد تو نگاه اول یکجورایی "عاشق" شده بود؟؟!
like → ²⁵
comment → ²⁰
به محض ورودم به اون عمارت
حس بدی کل وجودمو فرا گرفت
هیچکس اطراف نبود شبیه قلعه خوناشاما یا دیو داخل ویو و دلبر بود
وارد که شدم انسان های بی چهره رو دیدم از ترس پریدم هوا چهره نداشتن هیچ عکس العملی هم همینطور
سراسر عمارت پر شده بود از شمع های سیاه که اونجارو روشن کرده بودن
دیوارا و کف زمین سیاه بود و در ها قرمز بودن
یهویی در عمارت بسته شد
با ترس دوئیدم طبقه ی دوم که دیدم ی ادم بیچهره داره اونجارو جارو میکشه و یکی از اون ها هم درحال تمیز کردن عتیقه ها بود
هرکس یا شایدم هرچیز
مشغول ی کاری بود اما در ی اتاق باز بود
واردش شدم
ی گرگ دیوانه رو دیدم که زوزه میکشید و فریاد میزد
( کوک خوناشام و گرگینس(دورگه) ولی ات ادمه)
و ی بتای گرگینه سعی داشت آرومش کنه
عقب عقب رفتم که خودم با چارچوب در و هردو یک آن به من خیره شدن
یهویی در اتاق بسته شد
با دیدن دندون نیش اون موجود عجیب الخلقه و عضلاتش و پوست سفید و موهای پر کلاغیش وحشت کردم
دوئیدم گوشه ای از اتاق و با ترس بهشون خیره شده بودم ناخوداگاه گریه میکردم
یهویی دختر خدمتکار مو سفید با پوست سفید و درخشان که دقیقا بقیه ی خصلت هاش مثل همون موجود بود جلو اومد
نیکا: ی آدم؟؟
گریه هام با شنیدن صدای سرد و متعجب اون دختر به طرز عجیبی شدت پیدا کردن و لرزی تو کل وجودمو پخش شد
خوناشام خفناک با صدای بم غرید
" من از آدما متنفرم، نفوذی بگیریـ. "
حرفش با قفل شدن چشماش تو چشمام پایان یافت
کوک (چقدر گوگولیه)
انگار روی خوناشام که تا همین چن لحظه پیش نا ارام بود
آب سرد ریخته بودن!
بعد ۳ هزارسال حس کرد تو نگاه اول یکجورایی "عاشق" شده بود؟؟!
like → ²⁵
comment → ²⁰
۳.۷k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.