وقتی سر لباس دعوا میکنین...p1
#سناریو #بی_تی_اس #استری_کیدز #هان #جیسونگ
×آخيش بلاخره تموم شد
بعد از چند ساعت تلاش بلاخره آرایشت تموم شد،اکسسوری هاتو انداختی،کفشاتو پات کردی و نگاهی به خودت داخل آینه انداختی،لبخندی زدی و از اتاق خارج شدی و به سمت در رفتی
-کجا میری؟
سرتو به سمت هان برگردوندی
×بهت گفتم که با دخترا قرار دارم
جلو اومد و براندازت کرد
-اینجوری قراره بری؟
نگاهی به خودت انداختی
×مگه چشه؟
-واقعا نمیفهمی؟
سرتو تکون دادی که لحنش عصبی تر شد
-بنظرت این کوتاه نیست؟
لباست تا بالای زانوت بود،ولی قبلا که پوشیده بودی هان بهت چیزی نگفته بود
×ولی قبلا باهاش مشکلی نداشتی
-الان دارم
تعجب کردی،چرا اینطوری صحبت میکرد؟چرا لحنش عجیب بود؟
-عوضش کن
از این لحنش عصبی شدی و ناخودآگاه تو هم لحن عجیبی به خودت گرفتی
×این اصلا کوتاه نیست هان،یکم اطرافتو ببین؛دخترای دیگه خیلی بدتر از اینو میپوشن و پارتنرشون کاری نداره،واقعا نمیفهممت. من اینو چندبار پوشیدم و چیزی نگفتی،الان چت شده؟
ابروهاشو بالا داد
-من چم شده؟خودت میفهمی چی میگی؟گفتم عوضش کن
اون لباسو دوست داشتی به علاوه لباس دیگه ای نداشتی بپوشی پس ادامه دادی
×نه عوض نمیکنم
جلوتر اومد و کمی صداشو بالا برد
-چی گفتی؟
توی چشماش نگاه کردی
×گفتم عوض نم...
جملت با سیلی ای که از طرف هان خوردی ناتموم موند.جای دستش روی صورتت قرمز شده بود. این اتفاق ها واقعی بودن؟عشق زندگیت الان روت دست بلند کرد؟ اشک توی چشمات جمع شد و سریع بدون نگاه و یا حرفی به طرف اتاق رفتی.
- ات من...
×اسم منو به زبونت نیار*با صدای لرزون و بلند*
در اتاقو محکم بستی. هان متوجه بهتره تنهات بزاره پس تا ساعتها وارد اتاق نشد و حرفی نزد.
ساعتها گذشته بود و تو با همون لباس روی تخت دراز کشیده بودی و همچنان گریه میکردی،جای اون سیلی لعنتی بدجوری درد میکرد؛ هنوزم نمیتونستی اتفاقات چند ساعت پیشو درک کنی.
با صدای باز شدن در پتو رو بیشتر دور خودت پیچیدی.
×آخيش بلاخره تموم شد
بعد از چند ساعت تلاش بلاخره آرایشت تموم شد،اکسسوری هاتو انداختی،کفشاتو پات کردی و نگاهی به خودت داخل آینه انداختی،لبخندی زدی و از اتاق خارج شدی و به سمت در رفتی
-کجا میری؟
سرتو به سمت هان برگردوندی
×بهت گفتم که با دخترا قرار دارم
جلو اومد و براندازت کرد
-اینجوری قراره بری؟
نگاهی به خودت انداختی
×مگه چشه؟
-واقعا نمیفهمی؟
سرتو تکون دادی که لحنش عصبی تر شد
-بنظرت این کوتاه نیست؟
لباست تا بالای زانوت بود،ولی قبلا که پوشیده بودی هان بهت چیزی نگفته بود
×ولی قبلا باهاش مشکلی نداشتی
-الان دارم
تعجب کردی،چرا اینطوری صحبت میکرد؟چرا لحنش عجیب بود؟
-عوضش کن
از این لحنش عصبی شدی و ناخودآگاه تو هم لحن عجیبی به خودت گرفتی
×این اصلا کوتاه نیست هان،یکم اطرافتو ببین؛دخترای دیگه خیلی بدتر از اینو میپوشن و پارتنرشون کاری نداره،واقعا نمیفهممت. من اینو چندبار پوشیدم و چیزی نگفتی،الان چت شده؟
ابروهاشو بالا داد
-من چم شده؟خودت میفهمی چی میگی؟گفتم عوضش کن
اون لباسو دوست داشتی به علاوه لباس دیگه ای نداشتی بپوشی پس ادامه دادی
×نه عوض نمیکنم
جلوتر اومد و کمی صداشو بالا برد
-چی گفتی؟
توی چشماش نگاه کردی
×گفتم عوض نم...
جملت با سیلی ای که از طرف هان خوردی ناتموم موند.جای دستش روی صورتت قرمز شده بود. این اتفاق ها واقعی بودن؟عشق زندگیت الان روت دست بلند کرد؟ اشک توی چشمات جمع شد و سریع بدون نگاه و یا حرفی به طرف اتاق رفتی.
- ات من...
×اسم منو به زبونت نیار*با صدای لرزون و بلند*
در اتاقو محکم بستی. هان متوجه بهتره تنهات بزاره پس تا ساعتها وارد اتاق نشد و حرفی نزد.
ساعتها گذشته بود و تو با همون لباس روی تخت دراز کشیده بودی و همچنان گریه میکردی،جای اون سیلی لعنتی بدجوری درد میکرد؛ هنوزم نمیتونستی اتفاقات چند ساعت پیشو درک کنی.
با صدای باز شدن در پتو رو بیشتر دور خودت پیچیدی.
۱۱.۵k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.