نیکتوفیلیا p2
از زبان سویون
بعد از یک ساعت رفتم طبقه پایین
دستگاه قهوه ساز و روشن کردم و به فنجون خالی که ذره ذره با قهوه پر میشد نگاه کردم و یه جذابیت خاصی برام داشت
وقتی دونه های درشت قهوه رو به پودر نرم تبدیل میکنی، وقتی منتظری تا فنجونت پر بشه و حتی وقتی قهوه رو با شیر مخلوط میکنی و با شکلات تلخ مینوشی واقعا ارام بخشه
بعد از قهوه تو حیاط رفتم
حیاط خونه خیلی بانشاط بود
کفش سنگفرش بود و درست وسطش و روبروی در ، حوضچه کوچیک و گردی بود که فواره ای باعث میشد همیشه ابش زلال باشه
دورتا دور حیاط دایره ای ، باغچه هایی پر از سبزه و گل های رز سفیدی بودن که خودم کاشته بودمشون
سمتشون رفتم و بهشون آب دادم تا رسیدم به پشت عمارت
جایی که دو تا درخت چنار بزرگ و قدیمی و سبز بود
وقتایی که ناراحت بودم ازشون میرفتم بالا و خودمو لابه لای چتر سبز بزگ هاشون که حالا نارنجی شده بود مخفی میکردم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم
دوازده رو نشون میداد
رفتم داخل اتاقم و گوشیم رو برداشتم و تو صفحه های مجازیم چرخیدم و یکمم با نیلا حرف زدم
اون مثل همزادم بود
انگار تفکرش، اخلاقش، رفتارش، علایقش و همه چیزش با من مشترک بود
مثل دوقلو های همسان
ساعت سه بود
چجوری انقد زمان زود گذشت؟
داشتم میرفتم طبقه پایین ولی با چیزی که دیدم نفسم تو سینه حبس شد...
بعد از یک ساعت رفتم طبقه پایین
دستگاه قهوه ساز و روشن کردم و به فنجون خالی که ذره ذره با قهوه پر میشد نگاه کردم و یه جذابیت خاصی برام داشت
وقتی دونه های درشت قهوه رو به پودر نرم تبدیل میکنی، وقتی منتظری تا فنجونت پر بشه و حتی وقتی قهوه رو با شیر مخلوط میکنی و با شکلات تلخ مینوشی واقعا ارام بخشه
بعد از قهوه تو حیاط رفتم
حیاط خونه خیلی بانشاط بود
کفش سنگفرش بود و درست وسطش و روبروی در ، حوضچه کوچیک و گردی بود که فواره ای باعث میشد همیشه ابش زلال باشه
دورتا دور حیاط دایره ای ، باغچه هایی پر از سبزه و گل های رز سفیدی بودن که خودم کاشته بودمشون
سمتشون رفتم و بهشون آب دادم تا رسیدم به پشت عمارت
جایی که دو تا درخت چنار بزرگ و قدیمی و سبز بود
وقتایی که ناراحت بودم ازشون میرفتم بالا و خودمو لابه لای چتر سبز بزگ هاشون که حالا نارنجی شده بود مخفی میکردم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم
دوازده رو نشون میداد
رفتم داخل اتاقم و گوشیم رو برداشتم و تو صفحه های مجازیم چرخیدم و یکمم با نیلا حرف زدم
اون مثل همزادم بود
انگار تفکرش، اخلاقش، رفتارش، علایقش و همه چیزش با من مشترک بود
مثل دوقلو های همسان
ساعت سه بود
چجوری انقد زمان زود گذشت؟
داشتم میرفتم طبقه پایین ولی با چیزی که دیدم نفسم تو سینه حبس شد...
۱.۲k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.