in our love
in our love
P10
ایزابل: نه باباااا تو رو خدا منو ببخش اگه منو نبخشی عذاب وجدان میگیرم تو رو خدا منو ببخش
+ به هرحال دفعه آخرت باشه
ایزابل: نمیخوام بازم میگم که اون جندست
+ مطمئنی اونو با خودت اشتباه نگرفتی؟ آخه تو بودی که رو صاحب اون مغازه کراش زدی و دوس پسرم که داری
ایزابل:نه باباااا مطمئنم اشتباه نگرفتم اونی که جندست اونه
+ یه بار دیگه بگو
ایزابل: اون جند....
نداشتم حرفشو تموم کنه محکم زدم تو صورتش همه داشتن با تعجب نگام میکردن اما من به هیچ جام نبود و گفتم:
+ الان فهمیدی باید باهاش درست حرف بزنی؟...یانه؟...اگه نفهمیدی یه جور دیگه حالیت کنم
ایزابل تمام مدت سرش از خجالت پایین بود
لوسیفر دستمو کشید برد تو اتاق عصبانی بودم و باهاش حرفی نزدم گرمم شده بود انگار از داخل داشتم میسوختم در اتاقو بستم و قفل کردم بلوزمو در اوردم
نشستم رو تخت
لوسیفر اومد نشست کنارم موهامو نوازش کرد منو هول داد که افتادم بعد خودش روم خیمه زد و گفت:
- بیب...چرا عصبانی؟
حرفی نزدم قلبم تند تند میزد احساس میکردم الان از سینم در میاد
- اروم باش بیب
انگار متوجه تند تند زدن قلبم شده بود
+من ارومم
- پس حتما قلب منه که داره خودشو میکشه
بعد گوششو گذاشت رو قلبم که باعث شد قلبم تند تر بزنه
- بیب...حتی صدای قلبتم جذابه
تو دلم گفتم از تو که جذاب تر نیست
+ تورو میبینم جذاب میشه
- پس از این به بعد بیشتر ببین منو
+ چشم ددی...
بعد از تموم شدن حرفم شروع کرد به مارک گذاشتن روی گردنم
+ اییی...ددی... خیلی...درد داره
- تحمل کن بیب...
دستامو مشت کرده بودم و چشمامو رو هم فشار میدادم که بالاخره ازم جداشد نفس راحتی کشیدم اومدم پاشم که نذاشت بلوزشو در اورد و گفت:
- بیب...هنوز تموم نشده...باهات کار دارم...
منم مشکلی نداشتم حالا همه خواب بودن و جز من و لوسیفر کسی بیدار نبود
پس حرفی نزدم و رفتم پیشش...
P10
ایزابل: نه باباااا تو رو خدا منو ببخش اگه منو نبخشی عذاب وجدان میگیرم تو رو خدا منو ببخش
+ به هرحال دفعه آخرت باشه
ایزابل: نمیخوام بازم میگم که اون جندست
+ مطمئنی اونو با خودت اشتباه نگرفتی؟ آخه تو بودی که رو صاحب اون مغازه کراش زدی و دوس پسرم که داری
ایزابل:نه باباااا مطمئنم اشتباه نگرفتم اونی که جندست اونه
+ یه بار دیگه بگو
ایزابل: اون جند....
نداشتم حرفشو تموم کنه محکم زدم تو صورتش همه داشتن با تعجب نگام میکردن اما من به هیچ جام نبود و گفتم:
+ الان فهمیدی باید باهاش درست حرف بزنی؟...یانه؟...اگه نفهمیدی یه جور دیگه حالیت کنم
ایزابل تمام مدت سرش از خجالت پایین بود
لوسیفر دستمو کشید برد تو اتاق عصبانی بودم و باهاش حرفی نزدم گرمم شده بود انگار از داخل داشتم میسوختم در اتاقو بستم و قفل کردم بلوزمو در اوردم
نشستم رو تخت
لوسیفر اومد نشست کنارم موهامو نوازش کرد منو هول داد که افتادم بعد خودش روم خیمه زد و گفت:
- بیب...چرا عصبانی؟
حرفی نزدم قلبم تند تند میزد احساس میکردم الان از سینم در میاد
- اروم باش بیب
انگار متوجه تند تند زدن قلبم شده بود
+من ارومم
- پس حتما قلب منه که داره خودشو میکشه
بعد گوششو گذاشت رو قلبم که باعث شد قلبم تند تر بزنه
- بیب...حتی صدای قلبتم جذابه
تو دلم گفتم از تو که جذاب تر نیست
+ تورو میبینم جذاب میشه
- پس از این به بعد بیشتر ببین منو
+ چشم ددی...
بعد از تموم شدن حرفم شروع کرد به مارک گذاشتن روی گردنم
+ اییی...ددی... خیلی...درد داره
- تحمل کن بیب...
دستامو مشت کرده بودم و چشمامو رو هم فشار میدادم که بالاخره ازم جداشد نفس راحتی کشیدم اومدم پاشم که نذاشت بلوزشو در اورد و گفت:
- بیب...هنوز تموم نشده...باهات کار دارم...
منم مشکلی نداشتم حالا همه خواب بودن و جز من و لوسیفر کسی بیدار نبود
پس حرفی نزدم و رفتم پیشش...
۱.۸k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.