عشق شیرین پارت اخر(۴۶)
جی هوپ:
یونگبوک تا فهمید مادرمه تعجب کرد و گفت:چرا نکفتی؟
رفت عقب و با صدای بلند گفت:راهنماییش کنید داخل....محترمانه
چند ثانیه بعد مامام اومد....نه الان اونم میکشتن
مامان:یونگبوک
برگشتم سمتم مامان....چه زود پسرخاله شد
مغزم هنگ کرده بود
یونگبوک:باورم نمیشد که دوباره ببینمت
مامان:منم فکر نمیکردم دوباره ببینمت....باورم نمیشد اینقدر پست شدی.
یونگبوک پوزخند زد
مامان:بزار برن
یونگبوک:عامل مرگ دخترم رو بزارم بره؟
مامان متعجب گفت:مرگ دخترت؟
یونبگوک:پسر تو باعث مرگ دخترم شد....باعث شد خودکشی کنه
مامان:تو از اولشم دیگران رو مقصر میدونستی و همین طرز فکر تو باعث زلیل شدنت شده.....بگو بچه رو ببرن داخل.
یونگبوک:نمیتونم نمیشه میفهمییی؟
مامان قاطع گفت:میگم بچه رو ببر داحل یونگبوک
چه راحت همو صدا میزنن.....خدا میدونه قضیه چیه
یونگبوک به بادیگاردش علامت داد و سوجی رو بردن داخل
_میشه به منم بگید قضیه چیه؟
یونگبوک یهو گفت:میدونستی یه روزی مادرت اروزی من بود؟
خواستم بلند شم که مامان نزاشت
یونبگوک:خوبه.....مدافع پسرت شدی
مامان:چیه؟مدافع عشق قدیمیم باشم؟
یونبگوک:تو ازدواج کردی.....
مامان:اره ولی تو پشتم نبودی....منم تن دادم به ازدواج اجباری
یونبگوک:خب از شوهرت چخبر؟بهش علاقه پیدا کردی؟
مامان:بیشتر از ۴۰ ساله که ازدواج کردم....معلومه که دوسش دارم
یونگبوک:شوهرت لیاقت تورو نداشت
مامان:توام نداشتی
یه لحظه احساس اضافه بودن بهم دست داد.....ولی کنجکاو بودم
یعنی مامان قبلا عاشق یونگبوک بود؟
نیم ساعت حرف زدن من سرم پایین بود وقتی بلند کردم دیدم چشمای هردوشون برق میزنه...کاملا مشخص بود برق اشکه
عجیب بود برام فکر میکردم مامان و بابا ازدواج عاشقانه داشتن....نمیدونستم اجباری بود.....چقدر مثل زندگی من و یونا بود.......ماهم به احبار ازدواج کردیم ولی....الان جونمم براش میدم
مامان:برو یونگبوک....برو خارج از کشور....پلیسا دنبالتن
یونگبوک:من زندگی پسرتو خراب کردم بعد میگی برو؟
مامان:پسر من عقل داشت از اولش با پلیس همکاری میکرد.....برو....
یونبگوک:ولی پسرت زندگیمو نابود کرد نایونم رو ازم گرفت....من....انتقامم رو نگرفتم
مامان:این ۴ سال که یونا رفته بود براش مثل جهنم بود....برو و تموم کن این دشمنی رو
یونگبوک:باشه میرم....برای همیشه....فقط بخاطر تو(just for youuu=fake love😂😂)
مامان:امیدوارم دیگه هیجوقت نبینمت
یونگبوک لبخند زد و گفت:مطمئن باش
مامان رفت بیرون منم بلند شدم برم که یونگبوک گفت:قور مامانتو بدون
نگاه سردی بهش انواختم و رفتم بیرون تا سوجی رو دیدم بغلش کردم و بوسیدمش....به ارامش رسیدم
**
سوجی رو یه یونا تحویل دادم....ازش ناراحت بودم میخواستم برم بیرون که نزاشت و گفت باهم میریم
لبخند زدم.....واقعا عاشق یونا و بچمون بودم
به جین هم گفتم تمام مدارک رو هم بسوزونه.....وقتی یونگبوک به ما کاری نداره انصاف نیس ما تحویل پلیس بدیمش
**
شب شد و من و یونا خوابیدیم
بعد ۴ سال دوباره کنارش خوابیدم.....این دختر ارامشم بود
_یونا.....عاشقتم
یونا:من بیشتر ......با تموم این همه سختی بازم دوست دارم
نزدیک شوم تا ببوسمش که سوجی در باز کرد و پرید داخل
_ای ورپریده بیا اینجا ببینم
**
استرس داشتم.........یونا چند روز بود حالت تهوع داشت رفتیم ازمایش دادیم
ولی با چیزی که دکتر گفت چشام سیاهی رفت........گفت که کلیه های یونا عفونت کرده و زنده موندن سوجی هم معجزه بوده یا باید یونا زنده میموند یا بچه....قطعنا که یونا برام مهمتر یود
رفتیم خونه .....به یونا شک داشتم....نزاشته بود ازامایش رو خودم ببینم .....حموم بود....رفتم کیفش رو باز کردم......با خوندن ازمایش فهمیدم که یونا خانوم با دکترش هماهنگ کرده تا منو امتحان بکنن
هیج عفونتی در کار نبود......حامله بود و به راحتی میتونست بچه رو بدنیا بیاره
یونا از حموم در اومد که محکم بغلش کردم و چرخوندمش
_هیجوقت....دیگه هیچقوت منو با گرفتن خودت امتحا نکن
یونا:وای جی هووپ....سرم گیج رف....فهمیدیی؟ازکجاا؟
_از ازمایش شیطون خانوم....عشق شیرین من
یونا:خب میخواستم ببینم برات مهممم یا نه
_اگه برام مهم نبودنی هزارتا سختی نمیکشدم و با نایون ازدواج نمیکردم
یونا:اووم خب ببخشید
با دیدن قیافه ی یونا محکمم بوسیدمش....خیلی خوردنی شده بود...باورم نمیشد داشتم برای باور دوم بابا میشدم....خوشحال بودم که دوباره هنه چی خوب شده من ...یونا...سوجی کنار هم خوشحالیم.....خوشحالم که رابطه ی یونا با جین هن درست شد درست مثل قبل
به هم نگاه کردیم و همزمان گفتیم:عاشقتم عشق شیرین من
پایان
نظرتون در مورد این فیک چی بود؟خوب بود؟دوست داشتید چطوری پیش بره؟
یونگبوک تا فهمید مادرمه تعجب کرد و گفت:چرا نکفتی؟
رفت عقب و با صدای بلند گفت:راهنماییش کنید داخل....محترمانه
چند ثانیه بعد مامام اومد....نه الان اونم میکشتن
مامان:یونگبوک
برگشتم سمتم مامان....چه زود پسرخاله شد
مغزم هنگ کرده بود
یونگبوک:باورم نمیشد که دوباره ببینمت
مامان:منم فکر نمیکردم دوباره ببینمت....باورم نمیشد اینقدر پست شدی.
یونگبوک پوزخند زد
مامان:بزار برن
یونگبوک:عامل مرگ دخترم رو بزارم بره؟
مامان متعجب گفت:مرگ دخترت؟
یونبگوک:پسر تو باعث مرگ دخترم شد....باعث شد خودکشی کنه
مامان:تو از اولشم دیگران رو مقصر میدونستی و همین طرز فکر تو باعث زلیل شدنت شده.....بگو بچه رو ببرن داخل.
یونگبوک:نمیتونم نمیشه میفهمییی؟
مامان قاطع گفت:میگم بچه رو ببر داحل یونگبوک
چه راحت همو صدا میزنن.....خدا میدونه قضیه چیه
یونگبوک به بادیگاردش علامت داد و سوجی رو بردن داخل
_میشه به منم بگید قضیه چیه؟
یونگبوک یهو گفت:میدونستی یه روزی مادرت اروزی من بود؟
خواستم بلند شم که مامان نزاشت
یونبگوک:خوبه.....مدافع پسرت شدی
مامان:چیه؟مدافع عشق قدیمیم باشم؟
یونبگوک:تو ازدواج کردی.....
مامان:اره ولی تو پشتم نبودی....منم تن دادم به ازدواج اجباری
یونبگوک:خب از شوهرت چخبر؟بهش علاقه پیدا کردی؟
مامان:بیشتر از ۴۰ ساله که ازدواج کردم....معلومه که دوسش دارم
یونگبوک:شوهرت لیاقت تورو نداشت
مامان:توام نداشتی
یه لحظه احساس اضافه بودن بهم دست داد.....ولی کنجکاو بودم
یعنی مامان قبلا عاشق یونگبوک بود؟
نیم ساعت حرف زدن من سرم پایین بود وقتی بلند کردم دیدم چشمای هردوشون برق میزنه...کاملا مشخص بود برق اشکه
عجیب بود برام فکر میکردم مامان و بابا ازدواج عاشقانه داشتن....نمیدونستم اجباری بود.....چقدر مثل زندگی من و یونا بود.......ماهم به احبار ازدواج کردیم ولی....الان جونمم براش میدم
مامان:برو یونگبوک....برو خارج از کشور....پلیسا دنبالتن
یونگبوک:من زندگی پسرتو خراب کردم بعد میگی برو؟
مامان:پسر من عقل داشت از اولش با پلیس همکاری میکرد.....برو....
یونبگوک:ولی پسرت زندگیمو نابود کرد نایونم رو ازم گرفت....من....انتقامم رو نگرفتم
مامان:این ۴ سال که یونا رفته بود براش مثل جهنم بود....برو و تموم کن این دشمنی رو
یونگبوک:باشه میرم....برای همیشه....فقط بخاطر تو(just for youuu=fake love😂😂)
مامان:امیدوارم دیگه هیجوقت نبینمت
یونگبوک لبخند زد و گفت:مطمئن باش
مامان رفت بیرون منم بلند شدم برم که یونگبوک گفت:قور مامانتو بدون
نگاه سردی بهش انواختم و رفتم بیرون تا سوجی رو دیدم بغلش کردم و بوسیدمش....به ارامش رسیدم
**
سوجی رو یه یونا تحویل دادم....ازش ناراحت بودم میخواستم برم بیرون که نزاشت و گفت باهم میریم
لبخند زدم.....واقعا عاشق یونا و بچمون بودم
به جین هم گفتم تمام مدارک رو هم بسوزونه.....وقتی یونگبوک به ما کاری نداره انصاف نیس ما تحویل پلیس بدیمش
**
شب شد و من و یونا خوابیدیم
بعد ۴ سال دوباره کنارش خوابیدم.....این دختر ارامشم بود
_یونا.....عاشقتم
یونا:من بیشتر ......با تموم این همه سختی بازم دوست دارم
نزدیک شوم تا ببوسمش که سوجی در باز کرد و پرید داخل
_ای ورپریده بیا اینجا ببینم
**
استرس داشتم.........یونا چند روز بود حالت تهوع داشت رفتیم ازمایش دادیم
ولی با چیزی که دکتر گفت چشام سیاهی رفت........گفت که کلیه های یونا عفونت کرده و زنده موندن سوجی هم معجزه بوده یا باید یونا زنده میموند یا بچه....قطعنا که یونا برام مهمتر یود
رفتیم خونه .....به یونا شک داشتم....نزاشته بود ازامایش رو خودم ببینم .....حموم بود....رفتم کیفش رو باز کردم......با خوندن ازمایش فهمیدم که یونا خانوم با دکترش هماهنگ کرده تا منو امتحان بکنن
هیج عفونتی در کار نبود......حامله بود و به راحتی میتونست بچه رو بدنیا بیاره
یونا از حموم در اومد که محکم بغلش کردم و چرخوندمش
_هیجوقت....دیگه هیچقوت منو با گرفتن خودت امتحا نکن
یونا:وای جی هووپ....سرم گیج رف....فهمیدیی؟ازکجاا؟
_از ازمایش شیطون خانوم....عشق شیرین من
یونا:خب میخواستم ببینم برات مهممم یا نه
_اگه برام مهم نبودنی هزارتا سختی نمیکشدم و با نایون ازدواج نمیکردم
یونا:اووم خب ببخشید
با دیدن قیافه ی یونا محکمم بوسیدمش....خیلی خوردنی شده بود...باورم نمیشد داشتم برای باور دوم بابا میشدم....خوشحال بودم که دوباره هنه چی خوب شده من ...یونا...سوجی کنار هم خوشحالیم.....خوشحالم که رابطه ی یونا با جین هن درست شد درست مثل قبل
به هم نگاه کردیم و همزمان گفتیم:عاشقتم عشق شیرین من
پایان
نظرتون در مورد این فیک چی بود؟خوب بود؟دوست داشتید چطوری پیش بره؟
۴.۹k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.