فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۴
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۴
ا.ت ویو
از پله آخر به سمت میز غذاخوری رفتم که دوری میز نامجون و جونگکوکُ با یه دختر دیدم..تعجب کردم یعنی خواهر نامجونه..
به سمتشون رفتم و روبرو اونا وایستادم و گفتم...
ا.ت: نمیخاین معرفی کنین..
نامجون از جاش بلند شد و گفت..
نامجون: خواهرم هانول...و اینم ا.ت دوست دخترم....
ا.ت: دوست دختر گذشته....
دختره از جاش بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد باهاش دست دادم که سمت خودش کشیدیم و بغلم کرد اول مونده بودم چیکار کنم یا چی بگم ...به نامجون نگاه کردم...ک داشت میگفت منم بغلش کنم..دستمو رو پشتش نوازش وار گذاشتم و گفتم...
ا.ت: از دیدنت خیلی خوشحالم...
ازم جدا شد و گفت..
هانول: منم...نامجون همیشه ازت میگفت دوس داشتم روزی ببینمت...
ا.ت: واقعا...
هانول: اوهوم
جونگکوک: خب بسه بیاین سرد شد..
کنار هانول نشستم اينکه حالش خوبه پس چرا نامجون گفت حالش بده...تو افکارم غرق بودم که هانول به شونم زد و گفت..
هانول: کجایی.
ا.ت: همینجا...
هانول: تو فکری..
ا.ت: نه..
هانول: پس بخور سرد میشه...
ا.ت:باشه..
شروع کردم به خوردن...خیلی اشتها نداشتم اما بازم خوردم بعدی اینکه غذام تموم شد از رو صندلی بلند شدم و گفتم میرم بخوابم...
شب بخیر گفتم ازشون دور شدم از پله ها بالا رفتم...درو باز کردم و رفتم تو و بعدش بستمش...
رو تخت نشستم...نامجون میگفت خواهرش یجوری دیوونه ست..اما این که حالش کاملا خوبه...پس چرا نامجون اونجوری گفت...
در اتاق باز شد که نگاه کردم جونگکوک بود...
ا.ت: هی چرا در نمیزنی...میای تو...اگه لخت بودم...
جونگکوک: ای وای تو لخت..مگه لباس نداری...
ا.ت: دارم اما نمیشه که اینجوری بیای تو اتاق..
جونگکوک: یادم رفت در بزنم...
ا.ت: خداروشکر اسمت یادت نرفته...
جونگکوک:......
ا.ت: ازت چندتا سؤال دارم...
جونگکوک: سؤال
ا.ت: آره بیا بشین...
کنارم رو تخت نشست..
ا.ت: هانول اونکه حالش خوبه....
جونگکوک: الان خوبه....اما وقتی حالش بد بشه...وای وای نمیخام درموردش حتی حرف بزنم...
ا.ت: کِی اومد این عمارت مگه اون عمارت نبود..
جونگکوک: بعدی اینکه به نامجون گفتی اونم واسه تو مجبور شد...
ا.ت: واقعا..اما من فقط ۵ دقیقه خواب بودم چقد زود...
جونگکوک: ۵ دقیقه یا ۵ ساعت...
ات: ۵ ساعت...برو بابا من فقط ۵ دقیقه خواب کردم..
جونگکوک: من بابات نیستم میگی برو بابا...
ا.ت:چرا اینقد رو مخی...
جونگکوک: همنجوری دوس دارم...
ا.ت: برو برو...اصلا نخاستم به سؤالم جواب بدی برو میخام بخوابم..
جونگکوک: چقد میخوابی...
ا.ت: پس چیکار کنم..میخای برقصم..
جونگکوک: وای چقد خوب میشه..من آهنگ میزارم...
ا.ت: خنگ خدا برو گفتم میخوابم...
جونگکوک: اما تو گفتی میرقصی...
ا.ت: برو بیرون...
جونگکوک: باشه...
از کنارم بلند شد و دم در واسم قیافه گرفت و بعدش خندید و رفت...
غلط املایی بود معذرت 🌸
ا.ت ویو
از پله آخر به سمت میز غذاخوری رفتم که دوری میز نامجون و جونگکوکُ با یه دختر دیدم..تعجب کردم یعنی خواهر نامجونه..
به سمتشون رفتم و روبرو اونا وایستادم و گفتم...
ا.ت: نمیخاین معرفی کنین..
نامجون از جاش بلند شد و گفت..
نامجون: خواهرم هانول...و اینم ا.ت دوست دخترم....
ا.ت: دوست دختر گذشته....
دختره از جاش بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد باهاش دست دادم که سمت خودش کشیدیم و بغلم کرد اول مونده بودم چیکار کنم یا چی بگم ...به نامجون نگاه کردم...ک داشت میگفت منم بغلش کنم..دستمو رو پشتش نوازش وار گذاشتم و گفتم...
ا.ت: از دیدنت خیلی خوشحالم...
ازم جدا شد و گفت..
هانول: منم...نامجون همیشه ازت میگفت دوس داشتم روزی ببینمت...
ا.ت: واقعا...
هانول: اوهوم
جونگکوک: خب بسه بیاین سرد شد..
کنار هانول نشستم اينکه حالش خوبه پس چرا نامجون گفت حالش بده...تو افکارم غرق بودم که هانول به شونم زد و گفت..
هانول: کجایی.
ا.ت: همینجا...
هانول: تو فکری..
ا.ت: نه..
هانول: پس بخور سرد میشه...
ا.ت:باشه..
شروع کردم به خوردن...خیلی اشتها نداشتم اما بازم خوردم بعدی اینکه غذام تموم شد از رو صندلی بلند شدم و گفتم میرم بخوابم...
شب بخیر گفتم ازشون دور شدم از پله ها بالا رفتم...درو باز کردم و رفتم تو و بعدش بستمش...
رو تخت نشستم...نامجون میگفت خواهرش یجوری دیوونه ست..اما این که حالش کاملا خوبه...پس چرا نامجون اونجوری گفت...
در اتاق باز شد که نگاه کردم جونگکوک بود...
ا.ت: هی چرا در نمیزنی...میای تو...اگه لخت بودم...
جونگکوک: ای وای تو لخت..مگه لباس نداری...
ا.ت: دارم اما نمیشه که اینجوری بیای تو اتاق..
جونگکوک: یادم رفت در بزنم...
ا.ت: خداروشکر اسمت یادت نرفته...
جونگکوک:......
ا.ت: ازت چندتا سؤال دارم...
جونگکوک: سؤال
ا.ت: آره بیا بشین...
کنارم رو تخت نشست..
ا.ت: هانول اونکه حالش خوبه....
جونگکوک: الان خوبه....اما وقتی حالش بد بشه...وای وای نمیخام درموردش حتی حرف بزنم...
ا.ت: کِی اومد این عمارت مگه اون عمارت نبود..
جونگکوک: بعدی اینکه به نامجون گفتی اونم واسه تو مجبور شد...
ا.ت: واقعا..اما من فقط ۵ دقیقه خواب بودم چقد زود...
جونگکوک: ۵ دقیقه یا ۵ ساعت...
ات: ۵ ساعت...برو بابا من فقط ۵ دقیقه خواب کردم..
جونگکوک: من بابات نیستم میگی برو بابا...
ا.ت:چرا اینقد رو مخی...
جونگکوک: همنجوری دوس دارم...
ا.ت: برو برو...اصلا نخاستم به سؤالم جواب بدی برو میخام بخوابم..
جونگکوک: چقد میخوابی...
ا.ت: پس چیکار کنم..میخای برقصم..
جونگکوک: وای چقد خوب میشه..من آهنگ میزارم...
ا.ت: خنگ خدا برو گفتم میخوابم...
جونگکوک: اما تو گفتی میرقصی...
ا.ت: برو بیرون...
جونگکوک: باشه...
از کنارم بلند شد و دم در واسم قیافه گرفت و بعدش خندید و رفت...
غلط املایی بود معذرت 🌸
۷.۸k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.