چندپارتی جونگکوک( پارت ۹)پارت آخر
چندپارتی جونگکوک( پارت ۹)پارت آخر
جونگکوک ویو
سرشو رو شونم گذاشت....چند لحظهی گذشت که دیگه هیچ تکونی نخورد...نگران شدم و صداش زدم..که جواب نداد.....
سرشو بلند کردم که با چشمانی بستش روبرو شدم...با دستم به صورتش میزدم اما بهوش نمیومد...
گوشیمو بیرون کردم که از شانس بدمون آنتن نمیداد. عصبی پرتش کردم که با اون از سقفم چیزی رومون افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم...
..
.
ا.ت ویو
با روشنایی و صدا های که اطرافم بود چشمامو باز کردم که با صورت پُف کرده و چشمای قرمز مامانم روبرو شدم..تا دید چشمام بازه بلند داد زد و گفت...
مامان ا.ت: بهوش اومد..بهوش اومد...ا.ت خوبی...خوبی دخترم درد داری...
که با این حرفش صدا میا رو شنيدم و قیافه بابام و دیدم...سریع کنارم اومدن...بعدی کلی سؤال راضی شدن که حالم خوبه...بعدی چند دقیقهی تهیونگم اومد..اما جونگکوک نبود.....
ا.ت: میگم جونگکوک...کجاست...
میا: خب...
ا.ت: خب چی..
که صدا در اومد و بعدش جونگکوک با یه شاخه گل قرمز...و لباس بیمارستان و دستای که سوخته بود اومد تو....
تا دیدمش بلند شدم و رفتم سمتش که با اون حالتش جلوم زانو زد و گفت..
جونگکوک: عاشق بدون معشوق خود نمیتونه....و معشوق بدون عاشق خود...منم بدون تو نمیتونم...میایی از اینجا به بعد دوتایی ادامه بدیم...
به مامان بابام نگاه کردم که با سرشون تایید کردن راضین..با لبخند رو لبم گفتم
ا.ت: معلومه..آره...
شاخه گل و از دستش گرفتم که بلند شدو لبمو بوسید جلو مامان بابام سرخ شدم و از خجالت سرمو پایین گرفتم که از چونم گرفت و گفت...
جونگکوک: خجالت نداره...
مامانم سمتمون اومد و رو به جونگکوک گفت..
مامان ا.ت: خب خب..پس کِی مراسم عروسیه...
با حرفش خندیدم...به صورت خوشحال و شاد با اون لبخند که باعث شد دلم واسش بره خیره شدم و گفتم:
* با تو بودن بهترین خاطره هارو واسم ساخت که هیچوقت یادم نمیره...*میایی بیشتر از این خاطره بسازیم *
جونگکوک: معلومه.....تا تو باشی منم هستم
.
.
.
.
پایان..
خب اینم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه...و از دوست گلمون که اینو درخواست داده بود میخوام نظرشو در مورد پایانش بگه....البته از همتون میخوام که بگین خوب بود و یا نه؟؟🌸
جونگکوک ویو
سرشو رو شونم گذاشت....چند لحظهی گذشت که دیگه هیچ تکونی نخورد...نگران شدم و صداش زدم..که جواب نداد.....
سرشو بلند کردم که با چشمانی بستش روبرو شدم...با دستم به صورتش میزدم اما بهوش نمیومد...
گوشیمو بیرون کردم که از شانس بدمون آنتن نمیداد. عصبی پرتش کردم که با اون از سقفم چیزی رومون افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم...
..
.
ا.ت ویو
با روشنایی و صدا های که اطرافم بود چشمامو باز کردم که با صورت پُف کرده و چشمای قرمز مامانم روبرو شدم..تا دید چشمام بازه بلند داد زد و گفت...
مامان ا.ت: بهوش اومد..بهوش اومد...ا.ت خوبی...خوبی دخترم درد داری...
که با این حرفش صدا میا رو شنيدم و قیافه بابام و دیدم...سریع کنارم اومدن...بعدی کلی سؤال راضی شدن که حالم خوبه...بعدی چند دقیقهی تهیونگم اومد..اما جونگکوک نبود.....
ا.ت: میگم جونگکوک...کجاست...
میا: خب...
ا.ت: خب چی..
که صدا در اومد و بعدش جونگکوک با یه شاخه گل قرمز...و لباس بیمارستان و دستای که سوخته بود اومد تو....
تا دیدمش بلند شدم و رفتم سمتش که با اون حالتش جلوم زانو زد و گفت..
جونگکوک: عاشق بدون معشوق خود نمیتونه....و معشوق بدون عاشق خود...منم بدون تو نمیتونم...میایی از اینجا به بعد دوتایی ادامه بدیم...
به مامان بابام نگاه کردم که با سرشون تایید کردن راضین..با لبخند رو لبم گفتم
ا.ت: معلومه..آره...
شاخه گل و از دستش گرفتم که بلند شدو لبمو بوسید جلو مامان بابام سرخ شدم و از خجالت سرمو پایین گرفتم که از چونم گرفت و گفت...
جونگکوک: خجالت نداره...
مامانم سمتمون اومد و رو به جونگکوک گفت..
مامان ا.ت: خب خب..پس کِی مراسم عروسیه...
با حرفش خندیدم...به صورت خوشحال و شاد با اون لبخند که باعث شد دلم واسش بره خیره شدم و گفتم:
* با تو بودن بهترین خاطره هارو واسم ساخت که هیچوقت یادم نمیره...*میایی بیشتر از این خاطره بسازیم *
جونگکوک: معلومه.....تا تو باشی منم هستم
.
.
.
.
پایان..
خب اینم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه...و از دوست گلمون که اینو درخواست داده بود میخوام نظرشو در مورد پایانش بگه....البته از همتون میخوام که بگین خوب بود و یا نه؟؟🌸
۱۸.۰k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.