لیدی مغرور12
#لیدی_مغرور12
+سرکله زدن با اینهمه غولتَشَن حسابی خستم کرده...
بزرگ ترین مشکل اینه که زبون آدمیزادو نمیفهمن..
هرچی هم دلیل و مدرک بهشون بدی بازم حرف خودشونو میزنن..
بابا عینکشو برداشت و رو میز گذاشت..
بسته قرصشو تو دستش گرفت و یکی ازونارو با کمی آب خورد..
عوارض بیماری قلبیش تازه داره خودشو نشون میده و این منو مامانو خیلی نگران میکنه..
دستی به صورتش کشید و روی صندلی ثابت شد...
- نمیدونم چی بگم... فقط بدون ..هرکی که هست.. خیلی بهمون نزدیکه.. چون میدونسته که ما حسابه اصلیمون.. همین حسابه شرکته..
درسته... انقدی بهمون نزدیک هست که فکر کردن بهشم قلبمو به درد میاره...
ولی نمیخوام بدونی... نمیخوام هیچکسی بفهمه.. میخوام خودم.. ذره ذره نابودش کنم... همونجوری که اونو پدرش تورو به این وضع انداختن..
+فراموشش کن... اصلا نباید بهت میگفتم..فکر کردن به این چیزا فقط حالتو بدتر میکنه...
- با چکا میخوای چیکار کنی؟.. الان آخر ماهه و قطعا شرکتا دنبال پولشون میان..
+خودم یکاریش میکنم... تو به فکر خودت باش..
-خیلی خوشحالم که دخترم بزرگ شده..
لبخندی زدمو از اتاقش خارج شدم..
نابی و مامان روی کاناپه درحال حرف زدن بودن.. نیم نگاهی بهشون انداختمو به سمت اتاقم پا تند کردم..
بعد از وارد شدنم هرکدوم از وسایلامو یه طرف پرت کردم..
الان تنها چیزی که حالمو خوب میکرد سیگار بود پس پاکتشو برداشتمو یه نخ ازونو بین لبام محاصره کردم.. همین که دودشو تو ریه هام حس کردم
کم کم سرفه هام شروع شدن.. و بدتر ازون، شدت گرفتن...
با زحمت و کشون کشون خودمو به در تراس رسونش و بازش کردم...
دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا حداقل مانع سرفه هام بشم...
خیسی دستم نشونه خونی بود که از دهنم خارج شد...
خودمو بیشتر داخل تراس کشیدم و مشت گره شدمو چنباری روی سینم کوبیدم..
سرفه هام کمتر شد.. و درنهایت به پایان رسید..
به دستم نگاهی انداختم..
+من چم شده؟
آهسته از تراس بلند شدم و بعد از شستشوی دست و صورتم به تخت پناه بردم...
همون موقع صدای در اتاق بلندشد...
بی حال و با صدای آرومی لب زدم..
+بیا تو..
-ا/ت..
+چیزی شده نابی؟
-میخواستم امروز باهات حرف بزنم ولی وقت نداشتی.. الان میتونی؟
درحالی که نمی خیز میشدم گفتم:
+اوکیه.. بیا تو...
کامنت؟🥺🤧
+سرکله زدن با اینهمه غولتَشَن حسابی خستم کرده...
بزرگ ترین مشکل اینه که زبون آدمیزادو نمیفهمن..
هرچی هم دلیل و مدرک بهشون بدی بازم حرف خودشونو میزنن..
بابا عینکشو برداشت و رو میز گذاشت..
بسته قرصشو تو دستش گرفت و یکی ازونارو با کمی آب خورد..
عوارض بیماری قلبیش تازه داره خودشو نشون میده و این منو مامانو خیلی نگران میکنه..
دستی به صورتش کشید و روی صندلی ثابت شد...
- نمیدونم چی بگم... فقط بدون ..هرکی که هست.. خیلی بهمون نزدیکه.. چون میدونسته که ما حسابه اصلیمون.. همین حسابه شرکته..
درسته... انقدی بهمون نزدیک هست که فکر کردن بهشم قلبمو به درد میاره...
ولی نمیخوام بدونی... نمیخوام هیچکسی بفهمه.. میخوام خودم.. ذره ذره نابودش کنم... همونجوری که اونو پدرش تورو به این وضع انداختن..
+فراموشش کن... اصلا نباید بهت میگفتم..فکر کردن به این چیزا فقط حالتو بدتر میکنه...
- با چکا میخوای چیکار کنی؟.. الان آخر ماهه و قطعا شرکتا دنبال پولشون میان..
+خودم یکاریش میکنم... تو به فکر خودت باش..
-خیلی خوشحالم که دخترم بزرگ شده..
لبخندی زدمو از اتاقش خارج شدم..
نابی و مامان روی کاناپه درحال حرف زدن بودن.. نیم نگاهی بهشون انداختمو به سمت اتاقم پا تند کردم..
بعد از وارد شدنم هرکدوم از وسایلامو یه طرف پرت کردم..
الان تنها چیزی که حالمو خوب میکرد سیگار بود پس پاکتشو برداشتمو یه نخ ازونو بین لبام محاصره کردم.. همین که دودشو تو ریه هام حس کردم
کم کم سرفه هام شروع شدن.. و بدتر ازون، شدت گرفتن...
با زحمت و کشون کشون خودمو به در تراس رسونش و بازش کردم...
دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا حداقل مانع سرفه هام بشم...
خیسی دستم نشونه خونی بود که از دهنم خارج شد...
خودمو بیشتر داخل تراس کشیدم و مشت گره شدمو چنباری روی سینم کوبیدم..
سرفه هام کمتر شد.. و درنهایت به پایان رسید..
به دستم نگاهی انداختم..
+من چم شده؟
آهسته از تراس بلند شدم و بعد از شستشوی دست و صورتم به تخت پناه بردم...
همون موقع صدای در اتاق بلندشد...
بی حال و با صدای آرومی لب زدم..
+بیا تو..
-ا/ت..
+چیزی شده نابی؟
-میخواستم امروز باهات حرف بزنم ولی وقت نداشتی.. الان میتونی؟
درحالی که نمی خیز میشدم گفتم:
+اوکیه.. بیا تو...
کامنت؟🥺🤧
۷.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.