عشق همیشگی کوک پارت۸
عشق همیشگی کوک پارت۸
.
داشتن باهم دیگه حرف میزدن که یهو یه پسره اومد سر لینا داد زد(پسره رو *میزارم)
*:به به لینا خانم با عشق جدیدت بهت خوش میگذره؟(داد)
لینا:برو گمشو زندگی من به تو یکی ربطی نداره(داد)
*:از کی تاحالا زندگی تو به من مربوط نمیشه؟
لینا:ببین عوضی ما یه چند ماه باهم دوست بودیم و من از گند کاریت با خبر شدم و باهم کات کردیم و الان توی عوضی اکسمی و حق نداری توی زندگی من دخالت کنی
پسره زد تو گوش لینا
ویو لینا
همین که بهش این حرفا رو زدم سوزشی روی گونم حس کردم
کوک:ای مرتیکه چرا دست روی ناموس من بلند میکنی هان؟(عربده)
کوک این حرفو زد و پرید روی اون پسره و انقد کتکش زد که آخر مردم اومدن جداشون کردن.
لینا:کوک کوک.... وایستا ...لطفا ...لطفا وایستا بهت توضیح میدم لطفا وایستا
کوک:چیو توضیح میدی لینا چیو
کوک اینو گفت و سوار ماشین شد رفت و لینا یه تاکسی گرفت و رفت خونشون و وقتی رفت خونشون مامان و باباش بهش پی ام داده بودن که رفتن سفر کاری.لینا انقد که گریه کرده چشماش داره از کاسه در میاد به کوک زنگ زد اما اون جواب نمیداد.
در حال زنگ زدن....بوق.....تلفنشو برداشت
لینا:الو ...هق ...کوک...هق...تورو خدا گوش کن....هق میشه ببینمت.....
کوک:ببینی که چی بشه
لینا: کوک ترو خدا ترو خدا...هق بزار بزار ببینمت
کوک:میتونی بیای خوی من
لینا:آره.....هق😭
این داستان ادامه دارد البته توی پارت بعد دوستان لطفا حمایت کنین تروخدا شما اصن حمایت نمیکنین😐
.
داشتن باهم دیگه حرف میزدن که یهو یه پسره اومد سر لینا داد زد(پسره رو *میزارم)
*:به به لینا خانم با عشق جدیدت بهت خوش میگذره؟(داد)
لینا:برو گمشو زندگی من به تو یکی ربطی نداره(داد)
*:از کی تاحالا زندگی تو به من مربوط نمیشه؟
لینا:ببین عوضی ما یه چند ماه باهم دوست بودیم و من از گند کاریت با خبر شدم و باهم کات کردیم و الان توی عوضی اکسمی و حق نداری توی زندگی من دخالت کنی
پسره زد تو گوش لینا
ویو لینا
همین که بهش این حرفا رو زدم سوزشی روی گونم حس کردم
کوک:ای مرتیکه چرا دست روی ناموس من بلند میکنی هان؟(عربده)
کوک این حرفو زد و پرید روی اون پسره و انقد کتکش زد که آخر مردم اومدن جداشون کردن.
لینا:کوک کوک.... وایستا ...لطفا ...لطفا وایستا بهت توضیح میدم لطفا وایستا
کوک:چیو توضیح میدی لینا چیو
کوک اینو گفت و سوار ماشین شد رفت و لینا یه تاکسی گرفت و رفت خونشون و وقتی رفت خونشون مامان و باباش بهش پی ام داده بودن که رفتن سفر کاری.لینا انقد که گریه کرده چشماش داره از کاسه در میاد به کوک زنگ زد اما اون جواب نمیداد.
در حال زنگ زدن....بوق.....تلفنشو برداشت
لینا:الو ...هق ...کوک...هق...تورو خدا گوش کن....هق میشه ببینمت.....
کوک:ببینی که چی بشه
لینا: کوک ترو خدا ترو خدا...هق بزار بزار ببینمت
کوک:میتونی بیای خوی من
لینا:آره.....هق😭
این داستان ادامه دارد البته توی پارت بعد دوستان لطفا حمایت کنین تروخدا شما اصن حمایت نمیکنین😐
۳.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.