چندپارتی:)
وقتی متوجه میشه نمیتونی بچه دار شی...(یونگی)
"درخواستی" (پارت ۳)
+ولی چی؟
یونا: تو بچه داری ولی برات به شدت خطرناکه. ممکنه که جونتو از دست بدی!
+.....
+برام اهمیتی نداره! من میخوام یه بچه به یونگی بدم.
یونا: چی؟ شوخی میکنی دیگه؟
+نه یونا، میخوام یونگی رو به خواستش برسونم!
یونا: و... ولی
+لطفا در مورد اینکه برام خطرناکه به یونگی هیچی نگو، فقط بهش بگو که حاملم...
یونا: ات..
یهو در تقیه ای خورد و یونگی وارد اتاق شد
-چی شد؟
یونا سرشو بین دستاش گرفت و نفسی عمیق کشید.
یونا: ات حاملست و میتونه بچه دار بشه، مبارکه"لبخند زورکی"
-... چ.. چی؟
-مطمعنی؟
-ات؟
+اروم باش.. دیدی اخرش بچه دار شدیم؟ خوشحالی؟"لبخند"
یونگی تو یه حرکت بغلم کرد و توی گردنم نفسی عمیقی از خیال راحتش کشید.
متقابلا بغلش کردم و دستمو توی موهاش فرو بردم!
-یه لحظه وایسا... ما کلی کار داریم ات.
+چه کاری؟
-باید برای بچه کالسکه، سیسمونی، لباس،عروسک و کلی چیز دیگه بخریم!
+این همه چیز نیاز نیستاا
-چرا نیازه.. خیر سرش بچه ی ماعه اون باید خیلی خوب پیش مامان باباش بزرگ بشه
لبخندی زدم ولی از ته قلبم ذوق کردم...
از یونا خداحافظی کردیم و با یونگی به سمت پاساژ های سئول رفتیم دنبال چنتا عروسک و سیسمونی میگشتیم...
خیلی گوگولی بودن
توی همون لحظه یه جوراب کوچولوی سفید دیدم، دلم براش اب شد...
-میخوایش؟
+چی؟
-میگم میخوایش؟ برات بخرمش تا چند ماه بعد پای کوچولومون کنی؟
+ارههه، میخریش براممم؟:>
-البته، هانی تو فقط بخوا (عق:/)
جورابو خریدیم و یونگی داد دستم..
یونگی تقریبا نصف پاساژو براش خرید
و هر دو دقیقه یه بار ازم سوال میپرسید.
-چیزی میخوای؟ چیزی میخوری؟ چیزی لازم داری؟
+یواش تر.. نفس بگیر خب:/ نه چیزی نمیخوام:>
------"چند ماه بعد"------
ادامه دارد!...
در انتظار کمی حمایت؟:)
اینم از عیدیتونننن:>>>
"درخواستی" (پارت ۳)
+ولی چی؟
یونا: تو بچه داری ولی برات به شدت خطرناکه. ممکنه که جونتو از دست بدی!
+.....
+برام اهمیتی نداره! من میخوام یه بچه به یونگی بدم.
یونا: چی؟ شوخی میکنی دیگه؟
+نه یونا، میخوام یونگی رو به خواستش برسونم!
یونا: و... ولی
+لطفا در مورد اینکه برام خطرناکه به یونگی هیچی نگو، فقط بهش بگو که حاملم...
یونا: ات..
یهو در تقیه ای خورد و یونگی وارد اتاق شد
-چی شد؟
یونا سرشو بین دستاش گرفت و نفسی عمیق کشید.
یونا: ات حاملست و میتونه بچه دار بشه، مبارکه"لبخند زورکی"
-... چ.. چی؟
-مطمعنی؟
-ات؟
+اروم باش.. دیدی اخرش بچه دار شدیم؟ خوشحالی؟"لبخند"
یونگی تو یه حرکت بغلم کرد و توی گردنم نفسی عمیقی از خیال راحتش کشید.
متقابلا بغلش کردم و دستمو توی موهاش فرو بردم!
-یه لحظه وایسا... ما کلی کار داریم ات.
+چه کاری؟
-باید برای بچه کالسکه، سیسمونی، لباس،عروسک و کلی چیز دیگه بخریم!
+این همه چیز نیاز نیستاا
-چرا نیازه.. خیر سرش بچه ی ماعه اون باید خیلی خوب پیش مامان باباش بزرگ بشه
لبخندی زدم ولی از ته قلبم ذوق کردم...
از یونا خداحافظی کردیم و با یونگی به سمت پاساژ های سئول رفتیم دنبال چنتا عروسک و سیسمونی میگشتیم...
خیلی گوگولی بودن
توی همون لحظه یه جوراب کوچولوی سفید دیدم، دلم براش اب شد...
-میخوایش؟
+چی؟
-میگم میخوایش؟ برات بخرمش تا چند ماه بعد پای کوچولومون کنی؟
+ارههه، میخریش براممم؟:>
-البته، هانی تو فقط بخوا (عق:/)
جورابو خریدیم و یونگی داد دستم..
یونگی تقریبا نصف پاساژو براش خرید
و هر دو دقیقه یه بار ازم سوال میپرسید.
-چیزی میخوای؟ چیزی میخوری؟ چیزی لازم داری؟
+یواش تر.. نفس بگیر خب:/ نه چیزی نمیخوام:>
------"چند ماه بعد"------
ادامه دارد!...
در انتظار کمی حمایت؟:)
اینم از عیدیتونننن:>>>
۱۵.۸k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.