₱₳Ɽ₮④
₱₳Ɽ₮④
پسر جیغ بفنشی میکشه و تلاش میکنه از حمام بره بیرون...
+تلاش نکن!...در قفله!
صدای کفشای اون شنل پوش که سرشو پایین انداخته بود تن پسر رو به لرزه مینداخت و عرق سرد از روی پیشونیش پایین میریخت...لکنت گرفته بود و با کلی تلاش تونست بگه:ب...بب...بزار..زز...زنده بمونم!
+اوووو کوچولو...بزار صدای التماستو بشنوم!
سایه ناشناس جلو میومد و با هر قدمش پسر بیشتر میلرزید و صدای خوردن دندوناش بهم به گوش میرسید. سایه چاقوی کوچیکشو تیز کرد و روبروی پسر وایساد و او که منتظر مرگ بود با خوردن چاقو به ران پاش و کشیده شدنش تا مچش از درد به خودش پیچید...
جیغ های پسر کل عمارتو پر کرده بود و زجه هاش پایان نداشت...چیزی که بیشتر از اون سایه میترسوندش... سکوت بود...سکوت مرگباری که اثبات میکرد هیچ کس صداشو نمیشونه و کسی قرار نیست به کمکش بیاد.
سایه نزدیک تر شد و چاقو رو روی صورتش کشید:گریه کن!
پسر با تمام وجودش گریه میکرد جوری که انگار قرار بود بند بند وجودش از هم پاره بشه
+دینگ...دانگ...دینگ...دانگ...کارت تمومه کوچولو!
سایه اینو گفتو با فرو کردن چاقو تو سینهی پسر زندگیشو پایان داد!
< فردا >
امروز یکشنبه بود یونگی از همه جا بیخبر از خواب نازش توی عمارت امنش بیدار شد.یونگی حتی به خودش زحمت نداد برای شستن دست و صورتش پاشه به خودش کش و قوسی داد و تلویزیون رو روشن کرد:
《دیشب جنازهی آقای نخست وزیر که به طرز وحشتناکی همراه پسرش به قتل رسید و قاتل هیچ سر نخی از خود بجای نگذاشته است اما به گفتهی پلیس این ۳۰ قتلی که تنها سر نخی که از آن باقی مانده رزی سفیدی در صحنهی جرم است. این قاتل ماهر تمام قربانیان خود را با بیرحمی تمام و به بدترین شکل ممکن به قتل میرساند و در کنار مقتول رز سفیدی آغشته به خون از خود جای میگذارد! توجه شما را به اخبار هواشناسی جلب مینماییم
= آفرین همینو میخواستم اون همه تلاش جواب داد
یونگی سریع آبی به صورتش زد و هودی و شلوارش رو پوشید و از خونه زد بیرون و تا خونه ی ا.ت پاشو گذاشت رو گاز .....
30 مین بعد:
پسر جیغ بفنشی میکشه و تلاش میکنه از حمام بره بیرون...
+تلاش نکن!...در قفله!
صدای کفشای اون شنل پوش که سرشو پایین انداخته بود تن پسر رو به لرزه مینداخت و عرق سرد از روی پیشونیش پایین میریخت...لکنت گرفته بود و با کلی تلاش تونست بگه:ب...بب...بزار..زز...زنده بمونم!
+اوووو کوچولو...بزار صدای التماستو بشنوم!
سایه ناشناس جلو میومد و با هر قدمش پسر بیشتر میلرزید و صدای خوردن دندوناش بهم به گوش میرسید. سایه چاقوی کوچیکشو تیز کرد و روبروی پسر وایساد و او که منتظر مرگ بود با خوردن چاقو به ران پاش و کشیده شدنش تا مچش از درد به خودش پیچید...
جیغ های پسر کل عمارتو پر کرده بود و زجه هاش پایان نداشت...چیزی که بیشتر از اون سایه میترسوندش... سکوت بود...سکوت مرگباری که اثبات میکرد هیچ کس صداشو نمیشونه و کسی قرار نیست به کمکش بیاد.
سایه نزدیک تر شد و چاقو رو روی صورتش کشید:گریه کن!
پسر با تمام وجودش گریه میکرد جوری که انگار قرار بود بند بند وجودش از هم پاره بشه
+دینگ...دانگ...دینگ...دانگ...کارت تمومه کوچولو!
سایه اینو گفتو با فرو کردن چاقو تو سینهی پسر زندگیشو پایان داد!
< فردا >
امروز یکشنبه بود یونگی از همه جا بیخبر از خواب نازش توی عمارت امنش بیدار شد.یونگی حتی به خودش زحمت نداد برای شستن دست و صورتش پاشه به خودش کش و قوسی داد و تلویزیون رو روشن کرد:
《دیشب جنازهی آقای نخست وزیر که به طرز وحشتناکی همراه پسرش به قتل رسید و قاتل هیچ سر نخی از خود بجای نگذاشته است اما به گفتهی پلیس این ۳۰ قتلی که تنها سر نخی که از آن باقی مانده رزی سفیدی در صحنهی جرم است. این قاتل ماهر تمام قربانیان خود را با بیرحمی تمام و به بدترین شکل ممکن به قتل میرساند و در کنار مقتول رز سفیدی آغشته به خون از خود جای میگذارد! توجه شما را به اخبار هواشناسی جلب مینماییم
= آفرین همینو میخواستم اون همه تلاش جواب داد
یونگی سریع آبی به صورتش زد و هودی و شلوارش رو پوشید و از خونه زد بیرون و تا خونه ی ا.ت پاشو گذاشت رو گاز .....
30 مین بعد:
۱.۵k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.