p7
(چهار ساعت بعد)
♡پاشو فسقلی یه ساعت دیگه مرخص میشی
" دوتا نبودین؟ جونگ کوک کوش
♡رفت دارو های یونگ رو بگیره
"آهان امپول هم بود توی نسخه ش؟
♡نه نبود دو سه تا قرص بود کلا
" خب خوبه از امپول میترسه
♡کی؟
"یونگ
♡اها عه کو
" کی؟
♡یونگ
"رفت دسشویی
♡اوهوم... چییییی چرااا باهاش نرفتییییییی
" چرا باهاش میرفتم؟
♡شاید دوباره بهوش بشه
☆خب سلام بیمار فسقلیمون کوش؟
♡"یاخداااااااا جونگ کوک بدووووو
☆چی شدههه یونگ کجااسسس؟
♡فقط بدووو
'رفتم سمت دستشویی داشتم دستامو میشستم که یه نفر پرتم کرد روی زمین نگاش کردم نمیشناختمش پشت سرش یه نفر وایساده بود هیچ کدومشونو نمیشناختم یکی یه چاقو و اون یکی یه پارچه ی سفید دستش بود داشتن میومدن سمتم و میگفتن:باید نفسای اخرتو بکشی بچه جون به نفعته سرو صدا نکنی
به معنی باشه سر تکون دادم و رفتم عقب خودمو انداختم توی یکی از دستشویی ها و درو قفل کردم داشت میکوبیدن به در و چاقو میزن به در، رفتم یه کوشه از در رو گرفتم که نتونن با چاقو بهم بزنن نامردا تفنگ داشتن شروع کردن به تیر اندازی سمت در گوشامو گرفتم ولی سرو صدا نکردم چون میدونستم اگه سرو صدا کنم میفهمن کجا ی دسشوییم صدای شلیک بلندی به گوشم خورد و در باز شد و بعد یه شلیک و یه شلیک دیگه اومدن داخل خودمو جمع کردم و قوز کردم که پیدام نکنن
یهو چشمام گرد شد دست یکی روی شونه م بود نفسمو حبس کردم و چشمامو باز کردم هوففف یونگی و جونگ کوک بودن
☆داشتیم میرفتیم سمت دستشویی که صدای شلیک گلوله اومد به هوان گفتیم بیرون بمون من و هیونگ رفتیم داخل
وای نه فهمیده بودن....
به حق هفت تن هفت کامنت
♡پاشو فسقلی یه ساعت دیگه مرخص میشی
" دوتا نبودین؟ جونگ کوک کوش
♡رفت دارو های یونگ رو بگیره
"آهان امپول هم بود توی نسخه ش؟
♡نه نبود دو سه تا قرص بود کلا
" خب خوبه از امپول میترسه
♡کی؟
"یونگ
♡اها عه کو
" کی؟
♡یونگ
"رفت دسشویی
♡اوهوم... چییییی چرااا باهاش نرفتییییییی
" چرا باهاش میرفتم؟
♡شاید دوباره بهوش بشه
☆خب سلام بیمار فسقلیمون کوش؟
♡"یاخداااااااا جونگ کوک بدووووو
☆چی شدههه یونگ کجااسسس؟
♡فقط بدووو
'رفتم سمت دستشویی داشتم دستامو میشستم که یه نفر پرتم کرد روی زمین نگاش کردم نمیشناختمش پشت سرش یه نفر وایساده بود هیچ کدومشونو نمیشناختم یکی یه چاقو و اون یکی یه پارچه ی سفید دستش بود داشتن میومدن سمتم و میگفتن:باید نفسای اخرتو بکشی بچه جون به نفعته سرو صدا نکنی
به معنی باشه سر تکون دادم و رفتم عقب خودمو انداختم توی یکی از دستشویی ها و درو قفل کردم داشت میکوبیدن به در و چاقو میزن به در، رفتم یه کوشه از در رو گرفتم که نتونن با چاقو بهم بزنن نامردا تفنگ داشتن شروع کردن به تیر اندازی سمت در گوشامو گرفتم ولی سرو صدا نکردم چون میدونستم اگه سرو صدا کنم میفهمن کجا ی دسشوییم صدای شلیک بلندی به گوشم خورد و در باز شد و بعد یه شلیک و یه شلیک دیگه اومدن داخل خودمو جمع کردم و قوز کردم که پیدام نکنن
یهو چشمام گرد شد دست یکی روی شونه م بود نفسمو حبس کردم و چشمامو باز کردم هوففف یونگی و جونگ کوک بودن
☆داشتیم میرفتیم سمت دستشویی که صدای شلیک گلوله اومد به هوان گفتیم بیرون بمون من و هیونگ رفتیم داخل
وای نه فهمیده بودن....
به حق هفت تن هفت کامنت
۱.۵k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.