p4
♡دنبالشون رفتم سمت اتاق داشتن وسایلشونو جمع میکردن که یهو یونگ شروع کرد به گریه کردن داشت اروم و بی صدا گریه میکرد خواهرش اصلا متوجه نشد طبیعی هم بود امکان نداشت اون صدا رو بشنوه
"داشتیم وسایلمونو جمع میکردیم که دیدم یونجی کاری نمیکنه بهش نگاه کردم دیدم داره مثل ابر بهار گریه میکنه دست گذاشتم روی شونه ش بغلش کردم و گفتم چی شده گربه کوچولو؟ دستم رو زد کنار نمیدونم چش شده بود صورتمو بردم جلوی صورتش و گفتم گربه کوچولو؟ چی شده؟ یهو شروع کرد داد و بیداد کردن
♡خیلی عصبی بود گریه میکرد و داد میزد سعی کردم دخالت نکنم و تا اخر به حرفش گوش بدم و بعد باهاش حرف بزنم
'چرا بهم نگفتی اونی چرا. میدونستی خیلی منتظر بودم بیان دنبالمون و از این جهنم بریم میدونستی هر روز اون پسره ی عوضی نارا بهم زور میگفت میدونستی همه چی رو میدونستی ولی چرا هااا چرا بهم چیزی نگفتی؟(با داد)
" هر کلمه ای که میگفت انگار یه خنجر توی قلبم میزدن گریه م گرفته بود بی اختیار گریه میکردم دست خودم نبود میدونستم،واقعا حق داشت خیلی توی این مدت بهش سخت گذشته
'فکر کردی نمیدونم؟ فکر میکنی وقتایی که یهو قیب میشی و تا چند ساعت پیدات نمیشه نمیدونم کدوم گوری میری؟(داد) هه معلومه که به فکرتم نمیرسید وقتی نیستی وسایلتو بگردم توی دفتر خاطراتت رو نگاه کنم و بخونمش (با طعنه) اره به فکرتم نمیرسید بفهمم افسرده ای ها چیه فکر کردی من شاد ترین بچه اینجام نه.. نه منم افسردم وقتی تازه یه سال از اومدنمون به اینجا میگذشت پنهان کاریات شروع شد وقتایی که سرگرم بودم و داشتم با یونا بازی میکردم میرفتی پیش. خانم کانگ و تا چند ساعت پیدات نمیشد به یونا گفته بودی باهام بازی کنه تا سرم گرم بشه و نفهمم که نیستی ولی من بلافاصله بعد این که تو میرفتی به بهانه ی دستشویی میومدم دنبالت از همون موقع افسرده شدم و سعی کردم پنهانش کنم نه فقط از تو از همه هر وقت بهت میگفتم بیا امروز واسه ی خودمون غذا درست کنیم از خانم کانگ اجازه گرفتم با سردی میگفتی نه هر دفعه یهجوری منو میپیچوندی امروز هم میدونستم قراره بیان از رفتارات فهمیدم {بدو یونجی لباساتو. جمع کن بزار یه گوشه شارژرت رو جانزاری کتابت جاموندد} از صبح اینا رو توی. گوشم میگفتی و. خودتم داشتی وسایل ثهمت رو جمع میکردی ـــــــ
"یونجی...یونجی حالت خوبه پاشو گربه کوچولو پاشو کمک خانم کانگ یونااا (گریه و ترس)
♡داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو یونگ بیهوش شد....
پونزده کامنت
"داشتیم وسایلمونو جمع میکردیم که دیدم یونجی کاری نمیکنه بهش نگاه کردم دیدم داره مثل ابر بهار گریه میکنه دست گذاشتم روی شونه ش بغلش کردم و گفتم چی شده گربه کوچولو؟ دستم رو زد کنار نمیدونم چش شده بود صورتمو بردم جلوی صورتش و گفتم گربه کوچولو؟ چی شده؟ یهو شروع کرد داد و بیداد کردن
♡خیلی عصبی بود گریه میکرد و داد میزد سعی کردم دخالت نکنم و تا اخر به حرفش گوش بدم و بعد باهاش حرف بزنم
'چرا بهم نگفتی اونی چرا. میدونستی خیلی منتظر بودم بیان دنبالمون و از این جهنم بریم میدونستی هر روز اون پسره ی عوضی نارا بهم زور میگفت میدونستی همه چی رو میدونستی ولی چرا هااا چرا بهم چیزی نگفتی؟(با داد)
" هر کلمه ای که میگفت انگار یه خنجر توی قلبم میزدن گریه م گرفته بود بی اختیار گریه میکردم دست خودم نبود میدونستم،واقعا حق داشت خیلی توی این مدت بهش سخت گذشته
'فکر کردی نمیدونم؟ فکر میکنی وقتایی که یهو قیب میشی و تا چند ساعت پیدات نمیشه نمیدونم کدوم گوری میری؟(داد) هه معلومه که به فکرتم نمیرسید وقتی نیستی وسایلتو بگردم توی دفتر خاطراتت رو نگاه کنم و بخونمش (با طعنه) اره به فکرتم نمیرسید بفهمم افسرده ای ها چیه فکر کردی من شاد ترین بچه اینجام نه.. نه منم افسردم وقتی تازه یه سال از اومدنمون به اینجا میگذشت پنهان کاریات شروع شد وقتایی که سرگرم بودم و داشتم با یونا بازی میکردم میرفتی پیش. خانم کانگ و تا چند ساعت پیدات نمیشد به یونا گفته بودی باهام بازی کنه تا سرم گرم بشه و نفهمم که نیستی ولی من بلافاصله بعد این که تو میرفتی به بهانه ی دستشویی میومدم دنبالت از همون موقع افسرده شدم و سعی کردم پنهانش کنم نه فقط از تو از همه هر وقت بهت میگفتم بیا امروز واسه ی خودمون غذا درست کنیم از خانم کانگ اجازه گرفتم با سردی میگفتی نه هر دفعه یهجوری منو میپیچوندی امروز هم میدونستم قراره بیان از رفتارات فهمیدم {بدو یونجی لباساتو. جمع کن بزار یه گوشه شارژرت رو جانزاری کتابت جاموندد} از صبح اینا رو توی. گوشم میگفتی و. خودتم داشتی وسایل ثهمت رو جمع میکردی ـــــــ
"یونجی...یونجی حالت خوبه پاشو گربه کوچولو پاشو کمک خانم کانگ یونااا (گریه و ترس)
♡داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو یونگ بیهوش شد....
پونزده کامنت
۱.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.