پارت 24
پارت 24
ویو ا.ت :
وقتی خون رو دستامو دیدم ناخداگاه تعادلمو از دست دادم و افتادم رو زمین. سرفه هام ادامه داشت و نمیتونستم جلوشو بگیرم و با هر سرفه از دهانم خون می پاچید بیرون. چشام داشت تاری میرفت. سرگیجه وحشتناکی داشتم. معدم به طرز خیلی عجیبی میسوخت و تو هم میپیچید. مطمئنم بخاطر صبحونس ولی مگه صبحونه مسموم بود؟
هیونجین وارد شد و با دیدن من سریع دوید سمتم. پشت سر هیونجین بقیه هم وارد شدن. هی ازم سوال میکردم ولی نمیتونستم چیزی بفهمم و یا چیزی بگم. سرم داشت میترکید. مغزم سوت میکشید. همینطور که سرفه میکردم و خون بالا میاوردم به سمت هیونجین گفتم
_آ..آقای...پ...پارک...پدرخو...پدرخواندم.
میخواستم ادامه بدم ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم. چشمامو رو هم گذاشتم و دیگه همه چی سیاه شد.
ویو هیونجین :
وقتی رفتم سمتش تمام دستاش و زمین خونی بود. چرا اینطوری شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ متوجه شدم داره چیزی میشه. گفت آقای پارک؟ چرا آقای پارک؟ کار اونه؟ خواستم ازش بپرسم ولی ا.ت درجا از هوش رفت.
بلندش کردم و تو بغلم گرفتمش. هنینطوری داشت خون بالا میاورد
+ا.ت...ا.ت. ا.ت بیدار شو. ا.ت بیدار شو. چشماتو نبند بیدار شو.
خیلی ترسیده بودم ولی سریع بغلش کردم و بردمش پایین و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان.
فلش بک به بیمارستان
الان دوساعتی میشه که ا.ت تو اتاق عمله. به دستای خونیم زل زده بودم. نگاهمو دادم به بچه ها. چان از استرس مداوم تو راه رو راه میرفت و فیلیکس با پاش به زمین ضربه میزد. بقیه بچه هام وضعیت بهتری نداشتن. آقای دکتر از اتاق خارج شد. سریع رفتیم سمتش.
چان : آقای دکتر چه اتفاقی افتاده؟ حالش خوبه؟
آ.د : نگران نباشین معدشو شستشو دادیم. مسموم شده بود. الانم حالش خوبه و به بخش منتقل شده.
+می...میتونم ببینمش؟
آ.د : بله حتما.
رفتیم سمت اتاقی که دکتر بهمون نشون داد. دیدن اون توی این وضعیت واقعا برام سخت بود. در رو باز کردم و رفتم تو. دیدنش که اینطوری روی تخت افتاده واقعا برام سخت بود. نشستم رو صندلی کناریش و دستشو گرفتم. دستاش یخ یخ بود. دستاشو نوازش میکردم و بهش نگاه میکردم.
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
ویو ا.ت :
وقتی خون رو دستامو دیدم ناخداگاه تعادلمو از دست دادم و افتادم رو زمین. سرفه هام ادامه داشت و نمیتونستم جلوشو بگیرم و با هر سرفه از دهانم خون می پاچید بیرون. چشام داشت تاری میرفت. سرگیجه وحشتناکی داشتم. معدم به طرز خیلی عجیبی میسوخت و تو هم میپیچید. مطمئنم بخاطر صبحونس ولی مگه صبحونه مسموم بود؟
هیونجین وارد شد و با دیدن من سریع دوید سمتم. پشت سر هیونجین بقیه هم وارد شدن. هی ازم سوال میکردم ولی نمیتونستم چیزی بفهمم و یا چیزی بگم. سرم داشت میترکید. مغزم سوت میکشید. همینطور که سرفه میکردم و خون بالا میاوردم به سمت هیونجین گفتم
_آ..آقای...پ...پارک...پدرخو...پدرخواندم.
میخواستم ادامه بدم ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم. چشمامو رو هم گذاشتم و دیگه همه چی سیاه شد.
ویو هیونجین :
وقتی رفتم سمتش تمام دستاش و زمین خونی بود. چرا اینطوری شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ متوجه شدم داره چیزی میشه. گفت آقای پارک؟ چرا آقای پارک؟ کار اونه؟ خواستم ازش بپرسم ولی ا.ت درجا از هوش رفت.
بلندش کردم و تو بغلم گرفتمش. هنینطوری داشت خون بالا میاورد
+ا.ت...ا.ت. ا.ت بیدار شو. ا.ت بیدار شو. چشماتو نبند بیدار شو.
خیلی ترسیده بودم ولی سریع بغلش کردم و بردمش پایین و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان.
فلش بک به بیمارستان
الان دوساعتی میشه که ا.ت تو اتاق عمله. به دستای خونیم زل زده بودم. نگاهمو دادم به بچه ها. چان از استرس مداوم تو راه رو راه میرفت و فیلیکس با پاش به زمین ضربه میزد. بقیه بچه هام وضعیت بهتری نداشتن. آقای دکتر از اتاق خارج شد. سریع رفتیم سمتش.
چان : آقای دکتر چه اتفاقی افتاده؟ حالش خوبه؟
آ.د : نگران نباشین معدشو شستشو دادیم. مسموم شده بود. الانم حالش خوبه و به بخش منتقل شده.
+می...میتونم ببینمش؟
آ.د : بله حتما.
رفتیم سمت اتاقی که دکتر بهمون نشون داد. دیدن اون توی این وضعیت واقعا برام سخت بود. در رو باز کردم و رفتم تو. دیدنش که اینطوری روی تخت افتاده واقعا برام سخت بود. نشستم رو صندلی کناریش و دستشو گرفتم. دستاش یخ یخ بود. دستاشو نوازش میکردم و بهش نگاه میکردم.
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
۲.۸k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.