p4
اول از همه رفتم طرف اتاقم...و چند تا از وسایلی که حتما لازمم میشه رو برداشتم..
و در اتاق و بستم...
و شروع کردم به در آوردن لباسام که سرمه ای بودن و فرم پلیسی بودن..
همونطور که هیچ لباسی نداشتم سمت کمدم رفتم تا یه دست لباس بپوشم...
که در باز شد و منم با همون لباس جلوی بدنم و گرفتم..
+(جیغ)دارم لباس میپوشمممم
_..خیله خب..
و رفت بیرون..
+عوضی روانی یخی...
کارای دستشویی و اینا رو انجام دادم...
یه بادی مشکی آستین کوتاه پوشیدم و یه شلوار مشکی لی که بادی داخلش میرفت و تقریبا جذب بود..
چه بدبختی ای بود گیر کردم...این منو ول نمیکنه...عوضی...یکی نیس بگه رفتی چه غلطی کنی آخه اونجا...در حالی که از اتاق اومدم بیرون...داد زدم..
+..من...من آمادم...بریم؟...
_...
سرشو از تو گوشیش آورد بیرون و از سر تا پام یه نگاه کلی انداخت...
_راه بیوفت...
+..
وقتی که درو قفل کردم اومد برم سمت آسانسور که یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و پرتم کرد عقب و خودش اول وارد آسانسور شد...
+چته تو...:دلم درد گرفت...
_من هر کاری که دلم بخواد میکنم....
+منو بکش راحت شو دیگه!
_اگه امکانش باشه اینکارو میکنم...
+...پ.
_ولی به موقعش..بیش از حد حرف نزن گمشو بیرون...
روانی...هنوز نمیدونه چجوری با یه خانم حرف بزنه...ولی در کل...ه..هیچی!
سوار ماشین شدم و دوباره از لجش پشت نشستم....
_...یه بار میگم...گمشو بیا جلو بشین..
+...خیلی زور گوییییی(داد)
_..میتونم...زود میگم...حالا هم زود باش حوصله ندارم...
.......... .............. ............
رسیدیم جلوی در خونشون و به عمارت چوبی رنگ جلوم نگاه انداختم...
_..خودت که میدونی چطور باید رفتار کنی....
+آره آره میدونم...😒
_راه بیوفت پس...
+..
........
+سلام خانم جئون....😄
×عزیزم دلمم....تو همونی هستی که جونگکوک عاشقش شده؟....
از اینکه با این شلوار تنگ پشتم بهش بود راصی نبودم و متنفر بودم.....
پس ازش فاصله گرفتم و با خانم جئون روبوسی کردم...خیلی خانم مهربونی به نظر میومد...
یه دختر همسن خودم که خیلی بازیگوش به نظر میومد هم بدو بدو اومد سمتم...
٪اوه داداشش...بالاخرههه؟...چه عجب نيلو رو فراموش کردی!
لبخندم روی لبم یکم کمرنگ شد....اصلا ناراحت نشدم فقط بخاطر این که مگه همچین مردی مثل این عاشق میشه؟
و در اتاق و بستم...
و شروع کردم به در آوردن لباسام که سرمه ای بودن و فرم پلیسی بودن..
همونطور که هیچ لباسی نداشتم سمت کمدم رفتم تا یه دست لباس بپوشم...
که در باز شد و منم با همون لباس جلوی بدنم و گرفتم..
+(جیغ)دارم لباس میپوشمممم
_..خیله خب..
و رفت بیرون..
+عوضی روانی یخی...
کارای دستشویی و اینا رو انجام دادم...
یه بادی مشکی آستین کوتاه پوشیدم و یه شلوار مشکی لی که بادی داخلش میرفت و تقریبا جذب بود..
چه بدبختی ای بود گیر کردم...این منو ول نمیکنه...عوضی...یکی نیس بگه رفتی چه غلطی کنی آخه اونجا...در حالی که از اتاق اومدم بیرون...داد زدم..
+..من...من آمادم...بریم؟...
_...
سرشو از تو گوشیش آورد بیرون و از سر تا پام یه نگاه کلی انداخت...
_راه بیوفت...
+..
وقتی که درو قفل کردم اومد برم سمت آسانسور که یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و پرتم کرد عقب و خودش اول وارد آسانسور شد...
+چته تو...:دلم درد گرفت...
_من هر کاری که دلم بخواد میکنم....
+منو بکش راحت شو دیگه!
_اگه امکانش باشه اینکارو میکنم...
+...پ.
_ولی به موقعش..بیش از حد حرف نزن گمشو بیرون...
روانی...هنوز نمیدونه چجوری با یه خانم حرف بزنه...ولی در کل...ه..هیچی!
سوار ماشین شدم و دوباره از لجش پشت نشستم....
_...یه بار میگم...گمشو بیا جلو بشین..
+...خیلی زور گوییییی(داد)
_..میتونم...زود میگم...حالا هم زود باش حوصله ندارم...
.......... .............. ............
رسیدیم جلوی در خونشون و به عمارت چوبی رنگ جلوم نگاه انداختم...
_..خودت که میدونی چطور باید رفتار کنی....
+آره آره میدونم...😒
_راه بیوفت پس...
+..
........
+سلام خانم جئون....😄
×عزیزم دلمم....تو همونی هستی که جونگکوک عاشقش شده؟....
از اینکه با این شلوار تنگ پشتم بهش بود راصی نبودم و متنفر بودم.....
پس ازش فاصله گرفتم و با خانم جئون روبوسی کردم...خیلی خانم مهربونی به نظر میومد...
یه دختر همسن خودم که خیلی بازیگوش به نظر میومد هم بدو بدو اومد سمتم...
٪اوه داداشش...بالاخرههه؟...چه عجب نيلو رو فراموش کردی!
لبخندم روی لبم یکم کمرنگ شد....اصلا ناراحت نشدم فقط بخاطر این که مگه همچین مردی مثل این عاشق میشه؟
۸.۲k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.