حس پوچی داشت ، از خودش متنفر بود ، از اخلاقاش ، از تصمیما
حس پوچی داشت ، از خودش متنفر بود ، از اخلاقاش ، از تصمیماش ، از دوستاش ، هرچیزی که مربوط به خودش بود ، نمیدونست تا کی قراره این زندگی نحس و نکبت بارو تحمل کنه خسته بود خیلی خسته بود ، اون حالا تبدیل شده بود به کسی که ازش میترسید همونقدر بی احساس ، بی تفاوت ، نحس شاید حق با بقیه بود اون واقعا نحس بود ، سمت هرکی میرفت ازش زده می شدن ، دور مینداختنش ، جایگزین براش میاوردن ، فراموشش میکردن ، درست مثل خاکستری که بعد از آتیش باد اونو با خودش میبره می خواست فرار کنه ، اگه راه داشت از خودشم فرار میکرد .
۲.۳k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.