رزسفید
#رزسفید
#فصل_اول
#پارت_چهارم
برای رفتن با تام آماده شده بودم.
نزدیک رودخانه ای رفتیم که توش پر از ماهی بود ،هیچ حرفی بین من و تام رد و بدل نمیشد و من در ذهن خودم فکر هایی رو به سر میبردم اینکه آیا من بعد این همه سختی یه روز خوش قراره ببینم یانه؟
چه اتفاقی در آینده برای من میوفته؟
خودمم نمیدونم ...
تو همین فکر ها بودم که یهو یه ماهی بزرگ با شتاب از اب بلند شد و پرت شد دست تام ...
تام همونجور گیج و واج مونده بود...
_دیدی؟ دیدی بات_ای دیدی چقدر گنده بود
با همین حرف ها ماهی رو پرت کرد تو سطل و رو به من گفت:
_ ماری باید به من افتخار کنه😏💪
سکوت کردم و هیچ نمیگفتم
_چته چرا ناراحتی؟
_هیچی چیزی نیست
چند ساعت میگذشت و با سطلی پر از ماهی راهی خونه شدیم.
تند و تند به سمت باغچه گل ها رفتم و با بیحوصلگی علف های هرز رو میچیدم.
گشنم بود ولی به روی خودم نیوردم.
چند ساعت در حال درست کردن باغچه بودم ولی این گشنگی باعث میشد نتونم تند کار کنم.
بلاخره تصمیمم رو گرفتم
رفتم سمت در کلبه و در زدم ماری در رو باز کرد
_چیه چی میخوای؟
_اممم...خانم..م..من...گ..گشنمه
میشه بهم ...غذا...بدین؟🥲
_همین جا وایسا کنیز گشنه
کنیز گشنه ؟ آخ خدایا با این حرفش قلبمو شکوند
_بیا بگیر این نون رو بخور
حالا از جلو چشام برو
من آروم نون رو گرفتم و تو اون سرما و شب ترسناک به باغچه رفتم🚶♀💔
بلاخره اون شب رو با سرما و بدبختی گذروندم
#رمان
#فصل_اول
#پارت_چهارم
برای رفتن با تام آماده شده بودم.
نزدیک رودخانه ای رفتیم که توش پر از ماهی بود ،هیچ حرفی بین من و تام رد و بدل نمیشد و من در ذهن خودم فکر هایی رو به سر میبردم اینکه آیا من بعد این همه سختی یه روز خوش قراره ببینم یانه؟
چه اتفاقی در آینده برای من میوفته؟
خودمم نمیدونم ...
تو همین فکر ها بودم که یهو یه ماهی بزرگ با شتاب از اب بلند شد و پرت شد دست تام ...
تام همونجور گیج و واج مونده بود...
_دیدی؟ دیدی بات_ای دیدی چقدر گنده بود
با همین حرف ها ماهی رو پرت کرد تو سطل و رو به من گفت:
_ ماری باید به من افتخار کنه😏💪
سکوت کردم و هیچ نمیگفتم
_چته چرا ناراحتی؟
_هیچی چیزی نیست
چند ساعت میگذشت و با سطلی پر از ماهی راهی خونه شدیم.
تند و تند به سمت باغچه گل ها رفتم و با بیحوصلگی علف های هرز رو میچیدم.
گشنم بود ولی به روی خودم نیوردم.
چند ساعت در حال درست کردن باغچه بودم ولی این گشنگی باعث میشد نتونم تند کار کنم.
بلاخره تصمیمم رو گرفتم
رفتم سمت در کلبه و در زدم ماری در رو باز کرد
_چیه چی میخوای؟
_اممم...خانم..م..من...گ..گشنمه
میشه بهم ...غذا...بدین؟🥲
_همین جا وایسا کنیز گشنه
کنیز گشنه ؟ آخ خدایا با این حرفش قلبمو شکوند
_بیا بگیر این نون رو بخور
حالا از جلو چشام برو
من آروم نون رو گرفتم و تو اون سرما و شب ترسناک به باغچه رفتم🚶♀💔
بلاخره اون شب رو با سرما و بدبختی گذروندم
#رمان
۱.۳k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.