♡FORGOTTEN♡
♡FORGOTTEN♡
* part ⁵ *
.
.
.
♡View Luna♡
از مدیر و معاونش خداحافظی کردیم و رفتیم خونه که مامان گفت:اوه امدین شریکمون تماس گرفت و گفت شب مهمونی داره و ماهم دعوتیم. لونا:خوش بگذره! مامان ادامه داد:توهم دعوتی شب ساعت⁷ آماده باش.جملهی دستوری زیرلب چشمی گفتم و رفتم اتاقم تا یکم مطالعه کنم یم ساعت گذشت ساعت²بود و باید برای خرید وسایل لازم میرفتم به مادرم گفتم و انم گفت که باهم میاد تا لباسم بخریم لباسم رو عوض کردم و یه آرایش مولایمم کردم و زیوالاتم رو هم انداختم،موهام رو باز گذاشتم و با برس بهشون حالت دادم و رفتم پایین مادرمم آماده بود سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت معروفترین فروشگاه شهر اول به یه لوازم تحریر فروشی رفتیم تا من وسایلمو بخرم بعد از اون رفتیم تا چندین دست لباس بخریم بعد چند ساعت رفتیم خونه الان ساعت⁶بود و ما ¹ساعت برای آماده شدن زمان داشتیم اول یه دوش¹⁰مینی گرفتم حوله تنپوشم رو پوشیدم وموهام رو خشک کردم یه میکاپ ساده ولی شیک کردم و لباسم رو پوشیدم موهامو رو فر حالت دار کردم ساعت ¹⁵دقیقه به⁷بود رفتم پایین خوانوادم آماده بود باهم سوار ماشین شدیم و به عمارت آقای بنگ رسیدیم آقای بنگ همون شریک پدرمه تو استرالیا رفتیم داخل و با افرادی که نمیشناختم سلام و احوال پرسی کردیم که به آقای بنگ و خوانوادش رسیدیم معلوم شد من و پسر آقای بنگ هم دانشگاهی هستیم مادرو پدرم داشتن با شریک هاشون صحبت میکردن منم رفتم تا توی مهمونی بگردم که اونجا پسری رو دیدم که برام خیلی آشنا بود باورم نمیشد دستام شل شده بود و نوشیدنی از دستم افتاد و سرم گیج رفت کسی متوجه من نشد سروصدا زیاد بود خودمو بع سرویس بهداشتی خانم ها رسوندم و به گردنم آب زدم بعد این همه سال دوباره دیدمش اون چشمارو هرجا که باشه میشناسم آره اون خودش بود اون........
* شرط *
کامنت¿¹⁴
لایک¿¹⁰
* part ⁵ *
.
.
.
♡View Luna♡
از مدیر و معاونش خداحافظی کردیم و رفتیم خونه که مامان گفت:اوه امدین شریکمون تماس گرفت و گفت شب مهمونی داره و ماهم دعوتیم. لونا:خوش بگذره! مامان ادامه داد:توهم دعوتی شب ساعت⁷ آماده باش.جملهی دستوری زیرلب چشمی گفتم و رفتم اتاقم تا یکم مطالعه کنم یم ساعت گذشت ساعت²بود و باید برای خرید وسایل لازم میرفتم به مادرم گفتم و انم گفت که باهم میاد تا لباسم بخریم لباسم رو عوض کردم و یه آرایش مولایمم کردم و زیوالاتم رو هم انداختم،موهام رو باز گذاشتم و با برس بهشون حالت دادم و رفتم پایین مادرمم آماده بود سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت معروفترین فروشگاه شهر اول به یه لوازم تحریر فروشی رفتیم تا من وسایلمو بخرم بعد از اون رفتیم تا چندین دست لباس بخریم بعد چند ساعت رفتیم خونه الان ساعت⁶بود و ما ¹ساعت برای آماده شدن زمان داشتیم اول یه دوش¹⁰مینی گرفتم حوله تنپوشم رو پوشیدم وموهام رو خشک کردم یه میکاپ ساده ولی شیک کردم و لباسم رو پوشیدم موهامو رو فر حالت دار کردم ساعت ¹⁵دقیقه به⁷بود رفتم پایین خوانوادم آماده بود باهم سوار ماشین شدیم و به عمارت آقای بنگ رسیدیم آقای بنگ همون شریک پدرمه تو استرالیا رفتیم داخل و با افرادی که نمیشناختم سلام و احوال پرسی کردیم که به آقای بنگ و خوانوادش رسیدیم معلوم شد من و پسر آقای بنگ هم دانشگاهی هستیم مادرو پدرم داشتن با شریک هاشون صحبت میکردن منم رفتم تا توی مهمونی بگردم که اونجا پسری رو دیدم که برام خیلی آشنا بود باورم نمیشد دستام شل شده بود و نوشیدنی از دستم افتاد و سرم گیج رفت کسی متوجه من نشد سروصدا زیاد بود خودمو بع سرویس بهداشتی خانم ها رسوندم و به گردنم آب زدم بعد این همه سال دوباره دیدمش اون چشمارو هرجا که باشه میشناسم آره اون خودش بود اون........
* شرط *
کامنت¿¹⁴
لایک¿¹⁰
۳.۵k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.