فیک( دنیای خیالی )پارت آخر ۲۹
فیک( دنیای خیالی )پارت آخر ۲۹
ا.ت ویو
برگشت و گفت..
جونگکوک: باید شاخه درخت هارو جمع کنیم تا بسوزانیم...
ا.ت: باشه...
مشغول جمع کردن شاخه های درخت شدم...و بعدش رفتم کنار جونگکوک..ک روبروی خونه وایستاده بود...شاخه هارو زمین گذاشتم..
جونگکوک: الان بیا این شاخه هارو دور تا دور خونه بزاریم..
شروع کردم به چیدن شاخه ها...کارمون تموم شد...جونگکوک از جيبش یه فندک بیرون کرد و یکی از شاخه های ک دستش بود و آتش زد و بعدش پرت کرد رو شاخه های دیگه...که همشون دونه دونه سوختن...و کم کم آتش نزدیک خونه شد...هردومون بدون حرفی اونجا وایستاده بودیم به جای خیره بودیم...ک بدترین روزهارو اونجا گذروندیم...ینی ممکنه این کابوس شبانه و این دنیای خیالی تموم شه....
آتش بیشتر و بیشتر شد..کمی عقب اومدیم...
جونگکوک:بیا بریم...
ا.ت: باشه...
از دستم گرفت و دنبال خودش کشیدیم...باهم راه افتادیم..اما اینبار جونگکوک از ی راه دیگه رفت..
بدون حرفی دنبالش رفتم.....بعد از پس زدن چند شاخه درخت...روبروم و دیدم...درس جای ک جونگکوک و دیده بودم روزی ک وارد اون خونه شدم....
دستمو ول کرد و رفت جلوتر لبه کوه وایستاد و گفت
جونگکوک: سخت بود اما تموم شد...ازت ممنونم ک نجاتمون دادی..اگه نبودی شاید هیچوقت نمیشد برگردیم به زندگی واقعی مون...همیشه اونجا میموندم و معلوم نبود آخرش چه میشه...واست دوستات متاسفم اما الان اونام خوشحالن..اینکه این دنيای خیالی رو تموم کردیم ...
چند قدم جلو رفتم و کنارش وایستادم و گفتم....
ا.ت: تموم شد..ینی واقعا تونستیم نابودش کنیم...الان همه میتونه راحت زندگی کنه..بدون هیچ فکری درمورد این دنیا..درسته سخت بود...اینکه هانا و بورام و از دست دادم اما شماهارو پیدا کردم...تو و بقیه رو...
به سمتم چرخید و دوباره گفت..
جونگکوک: بیا به زندگی قبلِمون برگردیم..باهم..
دستشو جلوم دراز کرد ..به چشماش نگاه کردم و بعدش دستمو رو دستش گذاشتم....
چرخیدیم تا طلوع خورشید و نگاه کنیم...
شاید این طلوع یه زندگی جدید و پایان این دنیا باشه دنیای ک با ارزشترین فردهای زندگیم و ازم گرفت..اما بجاش جونگکوک و بقیه رو بهم داد شاید بیتونم با اینا به زندگيم ادامه بدم ..
خداحافظ دنیای خیالی پر غم......
پایان
امیدوارم خوشتون اومده باشه...
نظرتون واسم همه چیه..پس کامنت بزار و بگو خوشت اومد یا نه.
بوس به کلتون 😘
اشتباه املایی بود معذرت 🤍⚘
ا.ت ویو
برگشت و گفت..
جونگکوک: باید شاخه درخت هارو جمع کنیم تا بسوزانیم...
ا.ت: باشه...
مشغول جمع کردن شاخه های درخت شدم...و بعدش رفتم کنار جونگکوک..ک روبروی خونه وایستاده بود...شاخه هارو زمین گذاشتم..
جونگکوک: الان بیا این شاخه هارو دور تا دور خونه بزاریم..
شروع کردم به چیدن شاخه ها...کارمون تموم شد...جونگکوک از جيبش یه فندک بیرون کرد و یکی از شاخه های ک دستش بود و آتش زد و بعدش پرت کرد رو شاخه های دیگه...که همشون دونه دونه سوختن...و کم کم آتش نزدیک خونه شد...هردومون بدون حرفی اونجا وایستاده بودیم به جای خیره بودیم...ک بدترین روزهارو اونجا گذروندیم...ینی ممکنه این کابوس شبانه و این دنیای خیالی تموم شه....
آتش بیشتر و بیشتر شد..کمی عقب اومدیم...
جونگکوک:بیا بریم...
ا.ت: باشه...
از دستم گرفت و دنبال خودش کشیدیم...باهم راه افتادیم..اما اینبار جونگکوک از ی راه دیگه رفت..
بدون حرفی دنبالش رفتم.....بعد از پس زدن چند شاخه درخت...روبروم و دیدم...درس جای ک جونگکوک و دیده بودم روزی ک وارد اون خونه شدم....
دستمو ول کرد و رفت جلوتر لبه کوه وایستاد و گفت
جونگکوک: سخت بود اما تموم شد...ازت ممنونم ک نجاتمون دادی..اگه نبودی شاید هیچوقت نمیشد برگردیم به زندگی واقعی مون...همیشه اونجا میموندم و معلوم نبود آخرش چه میشه...واست دوستات متاسفم اما الان اونام خوشحالن..اینکه این دنيای خیالی رو تموم کردیم ...
چند قدم جلو رفتم و کنارش وایستادم و گفتم....
ا.ت: تموم شد..ینی واقعا تونستیم نابودش کنیم...الان همه میتونه راحت زندگی کنه..بدون هیچ فکری درمورد این دنیا..درسته سخت بود...اینکه هانا و بورام و از دست دادم اما شماهارو پیدا کردم...تو و بقیه رو...
به سمتم چرخید و دوباره گفت..
جونگکوک: بیا به زندگی قبلِمون برگردیم..باهم..
دستشو جلوم دراز کرد ..به چشماش نگاه کردم و بعدش دستمو رو دستش گذاشتم....
چرخیدیم تا طلوع خورشید و نگاه کنیم...
شاید این طلوع یه زندگی جدید و پایان این دنیا باشه دنیای ک با ارزشترین فردهای زندگیم و ازم گرفت..اما بجاش جونگکوک و بقیه رو بهم داد شاید بیتونم با اینا به زندگيم ادامه بدم ..
خداحافظ دنیای خیالی پر غم......
پایان
امیدوارم خوشتون اومده باشه...
نظرتون واسم همه چیه..پس کامنت بزار و بگو خوشت اومد یا نه.
بوس به کلتون 😘
اشتباه املایی بود معذرت 🤍⚘
۱۳.۴k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.