می دانست که کلماتِ گیر افتاده در گلویش می خواهند بیرون بی
می دانست که کلماتِ گیر افتاده در گلویش میخواهند بیرون بیایند، اما نمیدانست چطور باید بیرون بکشاندشان. میخواست با یک قاشق راه شان را باز کند. همیشه در کار با لغتها خوب بود، اما حالا به نظر میرسید نمیتواند کلمههای مناسب برای حرف زدن از مهمترین چیز زندگیاش را پیدا کند. اشکال کار اینجا بود که حالا فاقد زمانی بود که به عنوان یک کارمند جلوی میزش یا یک شاعر جلوی کاغذش برای کار با کلمات داشت. واژههایی که لازم داشت باید مستقیم از قلبش جوانه میزدند و قلبش خشکِ خشک بود .
۱.۰k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲