purple love
purple love
پارت۲۵ (اینم برای تینا خانوم که دهن منو سرویس کرد)
ات
زمان مثل برقو باد میگذشت تو این مدت همش جیمینو میدیدمو باهاش میرفتم بیرون،فردا قرار بود خواهر جیمین،خواهر که نه چطوری بگم خواهر ناتنیش از سفر برگرده تا توی عروسیه ما شرکت کنه جیمین بهم گفت ازدواج کردهو دو تا بچه هم داره
تو فکر بودم که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم،گوشی رو از رو میز برداشتم جیمین بود،یه لبخند زدمو جواب دادم
جیمین.چخبر پرنسسم
ات.خوبم،تو چطوری موچی؟
جیمین پشت تلفن بلند خندید
جیمین.موچی؟لقب جدیده؟
ات.ارهه راستش جیمین یاد کردم بهت بگم اما تا قبل از اینکه بیای خواستگاریم همش تو رو یه موچی تصور میکردم
جیمین.واقعا که،منو باش توی ذهنم تو رو چی تصور میکردم
ات.چیی؟
جیمین.هیچی ولش کن
ات.جیمین تروخودا بگوو
جیمین.من توی ذهنم تو رو یه فرشته تصور میکردم یه فرشته ی بدون بال که من قلبمو بهش باختم
ات.خب این معلومه که من فرشتم
جیمین.تو هنوز آدم نشدی؟
ات.فرشته ها که آدم نمیشن
جیمین از پشت تلفن قهقهه زد
جیمین.از دست تو،برو بخواب فردا باید زود از خواب بیدار شی
ات.باشه عشقم شب بخیر
جیمین.شب خیر عزیزم
جیمین تلفنو قطع کرد منم چون خیلی خوابم میومد رفتم خوابیدم
صبح با صدای مامانم که داشت غرغر میکرد از خواب بیدار شدم
ات.هوففف مامانن چقدر غر میزنی بزار بخوابممم
پتو رو کشیدم رو خودم که اینبار مامانم اومد داخل پتو رو از روم برداشت
م.ا.مگه بهت نمیگم پاشو،مثل اینکه فراموش کردی باید بریم فرودگاه
با حرف مامانم سریع از رو تخت بلند شدم
ات.وایی مامان چرا زود تر نگفتی دیر شد
م.ا.مگع تو بلند میشی،من رفتم پایین تا ده دقیقه دیگه آماده باش عموتینا منتظرن
ات.باشه
مامانم رفت منم سریع کارامو انجام دادمو یه لباس پوشیدم داشتم آرایش میکردم که صدای مامانمو از پایین شنیدم
م.ا.ات اومدی یا با دمپایی بیارمت پایین
ات.مامان هنوز یه دقیقه دیگه مونده
اینو که گفتم مامانم چیزی نگفت منم ارایشمو با یه رژ صورتی کامل کردمو رفتم پایین
همه سوار ماشین شدیمو رفتیم سمت فرودگاه،تو راه همش به فکر خواهر جیمین بودم یعنی چطوریه؟خوشگله؟
نکنه از اون خواهر شوهرای عفریته باشه
بیخیال بابا اینطور که جیمین ازش تعریف میکرد معلومه دختر خوبیه
رسیدیم فرودگاه عموم با زنعموم اونجا بودن اما جیمین کنارشون نبود،بعد از اینکه کنارشون وایسادیم فهمیدم جیمین رفته خواهرشو بیاره
بعد از یه ربع جیمینو دیدم که دست دو تا بچه رو گرفته بود کنارشم یه مردو یه زن بود که فهمیدم اون زن خواهر جیمینه....
شرطا
۳۵ لایک
۳۴ کامنت
پارت۲۵ (اینم برای تینا خانوم که دهن منو سرویس کرد)
ات
زمان مثل برقو باد میگذشت تو این مدت همش جیمینو میدیدمو باهاش میرفتم بیرون،فردا قرار بود خواهر جیمین،خواهر که نه چطوری بگم خواهر ناتنیش از سفر برگرده تا توی عروسیه ما شرکت کنه جیمین بهم گفت ازدواج کردهو دو تا بچه هم داره
تو فکر بودم که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم،گوشی رو از رو میز برداشتم جیمین بود،یه لبخند زدمو جواب دادم
جیمین.چخبر پرنسسم
ات.خوبم،تو چطوری موچی؟
جیمین پشت تلفن بلند خندید
جیمین.موچی؟لقب جدیده؟
ات.ارهه راستش جیمین یاد کردم بهت بگم اما تا قبل از اینکه بیای خواستگاریم همش تو رو یه موچی تصور میکردم
جیمین.واقعا که،منو باش توی ذهنم تو رو چی تصور میکردم
ات.چیی؟
جیمین.هیچی ولش کن
ات.جیمین تروخودا بگوو
جیمین.من توی ذهنم تو رو یه فرشته تصور میکردم یه فرشته ی بدون بال که من قلبمو بهش باختم
ات.خب این معلومه که من فرشتم
جیمین.تو هنوز آدم نشدی؟
ات.فرشته ها که آدم نمیشن
جیمین از پشت تلفن قهقهه زد
جیمین.از دست تو،برو بخواب فردا باید زود از خواب بیدار شی
ات.باشه عشقم شب بخیر
جیمین.شب خیر عزیزم
جیمین تلفنو قطع کرد منم چون خیلی خوابم میومد رفتم خوابیدم
صبح با صدای مامانم که داشت غرغر میکرد از خواب بیدار شدم
ات.هوففف مامانن چقدر غر میزنی بزار بخوابممم
پتو رو کشیدم رو خودم که اینبار مامانم اومد داخل پتو رو از روم برداشت
م.ا.مگه بهت نمیگم پاشو،مثل اینکه فراموش کردی باید بریم فرودگاه
با حرف مامانم سریع از رو تخت بلند شدم
ات.وایی مامان چرا زود تر نگفتی دیر شد
م.ا.مگع تو بلند میشی،من رفتم پایین تا ده دقیقه دیگه آماده باش عموتینا منتظرن
ات.باشه
مامانم رفت منم سریع کارامو انجام دادمو یه لباس پوشیدم داشتم آرایش میکردم که صدای مامانمو از پایین شنیدم
م.ا.ات اومدی یا با دمپایی بیارمت پایین
ات.مامان هنوز یه دقیقه دیگه مونده
اینو که گفتم مامانم چیزی نگفت منم ارایشمو با یه رژ صورتی کامل کردمو رفتم پایین
همه سوار ماشین شدیمو رفتیم سمت فرودگاه،تو راه همش به فکر خواهر جیمین بودم یعنی چطوریه؟خوشگله؟
نکنه از اون خواهر شوهرای عفریته باشه
بیخیال بابا اینطور که جیمین ازش تعریف میکرد معلومه دختر خوبیه
رسیدیم فرودگاه عموم با زنعموم اونجا بودن اما جیمین کنارشون نبود،بعد از اینکه کنارشون وایسادیم فهمیدم جیمین رفته خواهرشو بیاره
بعد از یه ربع جیمینو دیدم که دست دو تا بچه رو گرفته بود کنارشم یه مردو یه زن بود که فهمیدم اون زن خواهر جیمینه....
شرطا
۳۵ لایک
۳۴ کامنت
۲۰.۴k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.