ازدواج اجباری پارت 9🖤
سلام کیوتا این فیک یه 2 تا 3تا پارت دیگه تموم میشه بگید پارت بعدی از جیمین باشه یا از تهیونگ ؟یا از یونگی ؟
🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤
2مین بعد
ویو ادمین
همنجوری تو بقل هم بودن که با صدای گوشی کوک از هم جدا شدند
کوک:_ ات:+ یک شخص :&
_:ات الان برمیگردم .
+:اوهوم
&:.................................
_:چی؟
&:.................................
_:الان کار دارم 45 دقیقه دیگه اونجام
پایان مکالمه
_:ات یه کاری پیش اومده بیا سریع بریم خرید کنیم باشه؟
+:باشه
رفتند لباس عروس فروشی
علامت زنه :•
•:س .....سلام چجوری میتونم کمکتون کنم؟(از این که کوکو دیده ترسیده)
_:میشه اون پیراهن عروستون رو برامون بیارین؟
•:اتفاقا همون یکی موجوده مدل خاصیه و ست دامادشم موجوده
_:اوو...پس ست عروس و دامادشم برامون بیارین
•:چشم
اوورد
_:خب بریم پرو کنیم
+:باشه
ویو کوک
رفتیم توی اتاقای جدا(با تاکید منحرفا ) لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون منتظر ات بودم بالاخره اومد بیرون توی اون لباس حس کردم کردم برای اولین بار یه فرشته واقعی دیدم توی اون لباس خیلی جذاب و کیوت بود
ویو ات
هر کاری کردم نتونستم زیپمو ببندم ولی رفتم بیرون چون گفتم کوک منتظرمه وقتی رفتم بیرون کوک رو دیدم خیلی جنتلمن شده بود و به من زل زده بود هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم بالاخره سکوت رو شکستم و با خجالت و سری رو به پایین بهش گفتم:ارباب میشه بیاین زیپ لباسمو ببندین؟
_:ها؟باشه
ویو ادمین
کوک زیپ اترو بالا میکشید. بالاخره تموم شد
_:تموم شد نیازی نیست دیگه به من بگی ارباب میتونی هر چی میخوای صدام کنی
+:مثلا چی ؟
_:هرچی
+:کوکی
ویو کوک
وقتی گفت کوکی دلم ریخت من واقعا عاشقش شده بودم !کی فکرشو میکرد (من چون خودم داستانو نوشتم _:😐)
_:ات دیرمون شد بریم
+:بریم
خلاصه رفتم بقیه چیزارم خریدن و ات برگشت خونه
کوک ات رو گذاشت خونه و رفت
ات هم رفت تو خونه خریدارو گذاشت رو زمین و لامپ رو زد ولی به محض زدن لامپ ............
یاع یاع یاع خماری😈😈😂
لایک:۱۰
کامنت:۸ بچه ها چرا کامنت نمیزارین وقتی لایک میکنین می تونید یه لحظه برید تو کامنتا و به من انرژی بدید کامنت تکراری و چرت قبول نیست هر یه نفرم فقط یه کامنت بزاره شکلک هم قبول نیست کلمه بنویسید .
تا شرطا نرسه هم پارت نمیزارم
بایییبیی
🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤
2مین بعد
ویو ادمین
همنجوری تو بقل هم بودن که با صدای گوشی کوک از هم جدا شدند
کوک:_ ات:+ یک شخص :&
_:ات الان برمیگردم .
+:اوهوم
&:.................................
_:چی؟
&:.................................
_:الان کار دارم 45 دقیقه دیگه اونجام
پایان مکالمه
_:ات یه کاری پیش اومده بیا سریع بریم خرید کنیم باشه؟
+:باشه
رفتند لباس عروس فروشی
علامت زنه :•
•:س .....سلام چجوری میتونم کمکتون کنم؟(از این که کوکو دیده ترسیده)
_:میشه اون پیراهن عروستون رو برامون بیارین؟
•:اتفاقا همون یکی موجوده مدل خاصیه و ست دامادشم موجوده
_:اوو...پس ست عروس و دامادشم برامون بیارین
•:چشم
اوورد
_:خب بریم پرو کنیم
+:باشه
ویو کوک
رفتیم توی اتاقای جدا(با تاکید منحرفا ) لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون منتظر ات بودم بالاخره اومد بیرون توی اون لباس حس کردم کردم برای اولین بار یه فرشته واقعی دیدم توی اون لباس خیلی جذاب و کیوت بود
ویو ات
هر کاری کردم نتونستم زیپمو ببندم ولی رفتم بیرون چون گفتم کوک منتظرمه وقتی رفتم بیرون کوک رو دیدم خیلی جنتلمن شده بود و به من زل زده بود هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم بالاخره سکوت رو شکستم و با خجالت و سری رو به پایین بهش گفتم:ارباب میشه بیاین زیپ لباسمو ببندین؟
_:ها؟باشه
ویو ادمین
کوک زیپ اترو بالا میکشید. بالاخره تموم شد
_:تموم شد نیازی نیست دیگه به من بگی ارباب میتونی هر چی میخوای صدام کنی
+:مثلا چی ؟
_:هرچی
+:کوکی
ویو کوک
وقتی گفت کوکی دلم ریخت من واقعا عاشقش شده بودم !کی فکرشو میکرد (من چون خودم داستانو نوشتم _:😐)
_:ات دیرمون شد بریم
+:بریم
خلاصه رفتم بقیه چیزارم خریدن و ات برگشت خونه
کوک ات رو گذاشت خونه و رفت
ات هم رفت تو خونه خریدارو گذاشت رو زمین و لامپ رو زد ولی به محض زدن لامپ ............
یاع یاع یاع خماری😈😈😂
لایک:۱۰
کامنت:۸ بچه ها چرا کامنت نمیزارین وقتی لایک میکنین می تونید یه لحظه برید تو کامنتا و به من انرژی بدید کامنت تکراری و چرت قبول نیست هر یه نفرم فقط یه کامنت بزاره شکلک هم قبول نیست کلمه بنویسید .
تا شرطا نرسه هم پارت نمیزارم
بایییبیی
۵.۳k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.