رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۰۳
تن سوگل با شنیدن صدای بکتاش به لرز افتاد، سریع کایان را به داخل آشپزخانه هل داده و زمزمه کرد:
- وای کایان! اگه بابا ببینتمون جفتمون رو هم میکشه.
سپس دستش را روی دهانش گذاشت، نگاهش بین کایان و در آشپزخانه در دوران بود کایان به سرعت به سمت محل پخت و پز رفته و درحالی که خم میشد تا دیده نشود آرام گفت:
- Git ki amca mutfağa girmesin!
<<برو تا عمو وارد آشپزخونه نشه!>>
سوگل درحالی که لبش را به دندان گرفته بود به سمت در برگشت، کایان زمزمه کرد:
- Boyok Amca'nın evinde görüşürüz
<<خونه عمو بویوک میبینمت.>>
سوگل قدمی به جلو برداشته و با بکتاش رو در رو شد، بکتاش با دیدنش نگاهی به سرتا پای او انداخته و پرسید:
- صد دفعه صدات کردم چرا جواب نمیدی؟
سوگل با تته پته گفت:
- خ..خب، کیک دهنم بود نشنیدم.
از این که جوابی پیدا کرده بود نفس راحتی کشیده و پدرش را به بیرون هل داده و گفت:
- خب دیگه بریم دیر شد، چرا شما اومدین دنبالم، به مامان گفتم که خودم میام.
بکتاش سری تکان داده و جواب داد:
- مامانته دیگه! نگرانت بود!
همان حین چشمش به پیراهن خیس کایان روی دسته مبل افتاد، قدمی جلوتر رفته و با دو انگشت پیراهن را برداشت، چهره سوگل از ترس کبود شده بود و همچنان پوست لبش را میکند، بکتاش پیراهن را به سمتش گرفته و پرسید:
- این پسره هم خونهست؟
سوگل نفسی از سر وحشت سر داده و تنها سرش را تکان داد.
بکتاش پیراهن را روی زمین کوبید و بلندتر پرسید:
- با توام چرا لالمونی گرفتی؟
سوگل جدی شده و گفت:
- من تازه از کتابخونه برگشتم فکر نمیکنم خونه باشه!
بکتاش به سرعت از پلهها بالا رفته و با دیدن اتاق خالی کایان درحالی که به وضعیت مشکوک شده بود بدون حرف پایین آمد، نگاهی به اطراف دوخته و با اخم خانه را ترک کرد، پشت سرش سوگل نیز بیحرف درحالی که به آشپزخانه نگاه میکرد راه افتاده و به سمت در رفتند.
بکتاش با اخم رو به هاشم گفت:
- ببینم هاشم این پسره امروز خونه بود؟
هاشم که متوجه منظور بکتاش شده بود درحالی که به چشم و ابروی درحال التماس سوگل نگاه میکرد نفسی کشیده و جواب داد:
- نهخیر آقا، یعنی صبح خونه بودن ولی بعد رفتن بیرون!
هاشم از بکتاش میترسید اما از آنجایی که از رفتارهای کایان خوشش میآمد این جواب را داد.
بکتاش و سوگل به طرف خانه بویوک به راه افتادند.
کایان که وضعیت را سبز دید از آشپزخانه بیرون رفته و درحالیکه میخندید نگاهی به در انداخت، با این که برای جا ماندن پیراهنش روی دسته مبل کلی به خود ناسزا گفته بود اما عاشق کارهای یواشکی و قایمکی بود.
از عمارت خارج شده و پس از برداشتن یکی از ماشینها از خانه خارج شد.
در راه آدرس دقیق را از سوزان پرسیده و به سمت باغ ویلای بویوک حرکت کرد.
باران کاملا بند آمده و هوای زیبا و دلنشینی به جای گذاشته بود، روشنایی هوا درحال محو شدن بود اما نور زیبای ماه آماده روشن کردن فضا بوده و کایان را متوجه خود کرده بود.
کایان درحالی که دنده را عوض میکرد نگاهش به درخشش ماه بود و حواسش تماما پی سوگل!
با افکارش به خنده افتاد، در دل سوگل را زیباتر از ماه حس میکرد.
پس از دقایقی به خانه بویوک رسیده و پس از این که سوئیچ ماشین را به یکی از خدمهها داد وارد ویلای سنگی بویوک شد.
حیاط بسیار بزرگ ویلا تشکیل شده از باغچه های گرد و طرحدار و زمینی با سنگفرش و فرش قرمز بزرگ تا در بزرگ و عریض داخل بود!
اطرافش پر از درختان تنومند و بلندقامت بوده و همه جا چراغانی شده بود!
سمت چپ باغ نیز سفره عقدی زیبا چیده شده و مهمانها دور میزهای بزرگ نشسته بودند.
کایان خود را به آنها رسانده و از دور چهره خندان سوگل را شناسایی کرد، لبخندی به او زده و پس از این که لبخند دلنشینش را دید پس از احوالپرسی روبه روی سوگل نشست.
تن سوگل با شنیدن صدای بکتاش به لرز افتاد، سریع کایان را به داخل آشپزخانه هل داده و زمزمه کرد:
- وای کایان! اگه بابا ببینتمون جفتمون رو هم میکشه.
سپس دستش را روی دهانش گذاشت، نگاهش بین کایان و در آشپزخانه در دوران بود کایان به سرعت به سمت محل پخت و پز رفته و درحالی که خم میشد تا دیده نشود آرام گفت:
- Git ki amca mutfağa girmesin!
<<برو تا عمو وارد آشپزخونه نشه!>>
سوگل درحالی که لبش را به دندان گرفته بود به سمت در برگشت، کایان زمزمه کرد:
- Boyok Amca'nın evinde görüşürüz
<<خونه عمو بویوک میبینمت.>>
سوگل قدمی به جلو برداشته و با بکتاش رو در رو شد، بکتاش با دیدنش نگاهی به سرتا پای او انداخته و پرسید:
- صد دفعه صدات کردم چرا جواب نمیدی؟
سوگل با تته پته گفت:
- خ..خب، کیک دهنم بود نشنیدم.
از این که جوابی پیدا کرده بود نفس راحتی کشیده و پدرش را به بیرون هل داده و گفت:
- خب دیگه بریم دیر شد، چرا شما اومدین دنبالم، به مامان گفتم که خودم میام.
بکتاش سری تکان داده و جواب داد:
- مامانته دیگه! نگرانت بود!
همان حین چشمش به پیراهن خیس کایان روی دسته مبل افتاد، قدمی جلوتر رفته و با دو انگشت پیراهن را برداشت، چهره سوگل از ترس کبود شده بود و همچنان پوست لبش را میکند، بکتاش پیراهن را به سمتش گرفته و پرسید:
- این پسره هم خونهست؟
سوگل نفسی از سر وحشت سر داده و تنها سرش را تکان داد.
بکتاش پیراهن را روی زمین کوبید و بلندتر پرسید:
- با توام چرا لالمونی گرفتی؟
سوگل جدی شده و گفت:
- من تازه از کتابخونه برگشتم فکر نمیکنم خونه باشه!
بکتاش به سرعت از پلهها بالا رفته و با دیدن اتاق خالی کایان درحالی که به وضعیت مشکوک شده بود بدون حرف پایین آمد، نگاهی به اطراف دوخته و با اخم خانه را ترک کرد، پشت سرش سوگل نیز بیحرف درحالی که به آشپزخانه نگاه میکرد راه افتاده و به سمت در رفتند.
بکتاش با اخم رو به هاشم گفت:
- ببینم هاشم این پسره امروز خونه بود؟
هاشم که متوجه منظور بکتاش شده بود درحالی که به چشم و ابروی درحال التماس سوگل نگاه میکرد نفسی کشیده و جواب داد:
- نهخیر آقا، یعنی صبح خونه بودن ولی بعد رفتن بیرون!
هاشم از بکتاش میترسید اما از آنجایی که از رفتارهای کایان خوشش میآمد این جواب را داد.
بکتاش و سوگل به طرف خانه بویوک به راه افتادند.
کایان که وضعیت را سبز دید از آشپزخانه بیرون رفته و درحالیکه میخندید نگاهی به در انداخت، با این که برای جا ماندن پیراهنش روی دسته مبل کلی به خود ناسزا گفته بود اما عاشق کارهای یواشکی و قایمکی بود.
از عمارت خارج شده و پس از برداشتن یکی از ماشینها از خانه خارج شد.
در راه آدرس دقیق را از سوزان پرسیده و به سمت باغ ویلای بویوک حرکت کرد.
باران کاملا بند آمده و هوای زیبا و دلنشینی به جای گذاشته بود، روشنایی هوا درحال محو شدن بود اما نور زیبای ماه آماده روشن کردن فضا بوده و کایان را متوجه خود کرده بود.
کایان درحالی که دنده را عوض میکرد نگاهش به درخشش ماه بود و حواسش تماما پی سوگل!
با افکارش به خنده افتاد، در دل سوگل را زیباتر از ماه حس میکرد.
پس از دقایقی به خانه بویوک رسیده و پس از این که سوئیچ ماشین را به یکی از خدمهها داد وارد ویلای سنگی بویوک شد.
حیاط بسیار بزرگ ویلا تشکیل شده از باغچه های گرد و طرحدار و زمینی با سنگفرش و فرش قرمز بزرگ تا در بزرگ و عریض داخل بود!
اطرافش پر از درختان تنومند و بلندقامت بوده و همه جا چراغانی شده بود!
سمت چپ باغ نیز سفره عقدی زیبا چیده شده و مهمانها دور میزهای بزرگ نشسته بودند.
کایان خود را به آنها رسانده و از دور چهره خندان سوگل را شناسایی کرد، لبخندی به او زده و پس از این که لبخند دلنشینش را دید پس از احوالپرسی روبه روی سوگل نشست.
۱.۲k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.