pawn/پارت ۶۵
ووک: بعدش برای همه نوشیدنی میارم... توی نوشیدنی ا/ت خواباور میریزم
چانیول: هیییی
ووک: آروم باش... دیازپام کافیه... داروی خیلی قوی ای نمیریزم... چیزیش نمیشه!
سویول: نگران نباش چانیول... قرار نیست بلایی سرش بیاد
چانیول: وای به حالتون اگه خلاف چیزی که میگین عمل کنین
ووک: نمیکنیم...
وقتی خوابش برد اونوقت میبرمش تو تختم...
از زبان نویسنده:
چانیول با شنیدن این جمله دوباره از کوره در رفت و داد زد و گفت: گفتم حق نداری بهش دست بزنی!!!...
سویول هم عصبانی شد و گفت: بس کن!! همش باید تورو کنترل کنیم... اصن خودت برو تو خونش یه گوشه منتظر بشین بعد خودت خواهرتو ببر تو تخت... اونطوری ووکم بهش دست نمیزنه... خوبه؟
چانیول: آره... اینطوری بهتره... خودم میرم
ووک: سویول... توام باید یه فکری کنی که یوجین بیاد خونه ی من
سویول: حله... فقط همین فردا انجامش بدیم تا من دیوونه نشدم...
روز بعد...
از زبان ا/ت:
تهیونگ گفت که میره پیش خانوادش تا باهاشون صحبت کنه... منم قبل از اینکه سرکار برم رفتم بیمارستان... چند روزی بود شبا نمیتونستم خوب بخوابم... زیادی از حد هم دستشویی میرفتم... برای همین پیش دکتر رفتم...
اونجا به دکتر علائمم رو توضیح دادم... منو معاینه کرد... و چن تا بررسی انجام داد...
بعد از چن دقیقه برگشت و گفت: خانوم شما بارداری!!
ا/ت: بله؟؟؟
-گفتم شما باردارین
ا/ت: واقعا؟.... ببخشید.. شوک شدم من!!!
-شما حتی توی هفته ششم بارداری هستین.... چطور تا الان متوجه نشدین؟ علائمی نداشتین؟
ا/ت: نه... نداشتم!!...
از زبان نویسنده:
ا/ت از پیش دکتر بیرون اومد... اولش ناراحت بود... ولی بعد با خودش فک کرد شاید این بچه نجاتشون بده!! گوشیشو از جیبش درآورد و به کارولین زنگ زد..
کارولین: الو؟
ا/ت: سلام کارولین... خوبی؟
کارولین: ا/ت!! توییی... عزیزم چرا خونه نمیای؟
ا/ت: نمیخوام باز از تهیونگ جدام کنن!!
کارولین: عزیز دلم... چی شده که بهم زنگ زدی ؟؟
ا/ت: من... من یه چیزیو فهمیدم!
کارولین: چی؟
ا/ت: ببین... من... حاملم
کارولین: واوووو جدی میگی؟؟؟:
ا/ت: آره... ولی فعلا به کسی نگی... امروز صبح فهمیدم... میخوام اول به تهیونگ بگم... کارولین خیلی خوشحالم... حالا که بچه داریم کسی نمیتونه جلومونو بگیره... ما میتونیم از هم محافظت کنیم
کارولین: همینطوره عزیزم... درست میشه... به تهیونگ نگفتی؟
ا/ت: هنوز نه... دوس ندارم تلفنی بهش بگم... میخوام واکنششو ببینم... شب بهش میگم... الان باید برم سر کارم
کارولین: مراقب خودت باش... میبوسمت
ا/ت: هستم... فعلا...
از زبان تهیونگ:
با اوما و آبا صحبت کردم... اولش خیلی نگران بودم که به ا/ت چه واکنشی نشون میدن... ولی با شنیدن حرفاشون جا خوردم!... اونا هیچ مخالفتی نکردن... گفتن که همینکه بیماریم درمان شده و منو دوباره به دست آوردن براشون کافیه...
چانیول: هیییی
ووک: آروم باش... دیازپام کافیه... داروی خیلی قوی ای نمیریزم... چیزیش نمیشه!
سویول: نگران نباش چانیول... قرار نیست بلایی سرش بیاد
چانیول: وای به حالتون اگه خلاف چیزی که میگین عمل کنین
ووک: نمیکنیم...
وقتی خوابش برد اونوقت میبرمش تو تختم...
از زبان نویسنده:
چانیول با شنیدن این جمله دوباره از کوره در رفت و داد زد و گفت: گفتم حق نداری بهش دست بزنی!!!...
سویول هم عصبانی شد و گفت: بس کن!! همش باید تورو کنترل کنیم... اصن خودت برو تو خونش یه گوشه منتظر بشین بعد خودت خواهرتو ببر تو تخت... اونطوری ووکم بهش دست نمیزنه... خوبه؟
چانیول: آره... اینطوری بهتره... خودم میرم
ووک: سویول... توام باید یه فکری کنی که یوجین بیاد خونه ی من
سویول: حله... فقط همین فردا انجامش بدیم تا من دیوونه نشدم...
روز بعد...
از زبان ا/ت:
تهیونگ گفت که میره پیش خانوادش تا باهاشون صحبت کنه... منم قبل از اینکه سرکار برم رفتم بیمارستان... چند روزی بود شبا نمیتونستم خوب بخوابم... زیادی از حد هم دستشویی میرفتم... برای همین پیش دکتر رفتم...
اونجا به دکتر علائمم رو توضیح دادم... منو معاینه کرد... و چن تا بررسی انجام داد...
بعد از چن دقیقه برگشت و گفت: خانوم شما بارداری!!
ا/ت: بله؟؟؟
-گفتم شما باردارین
ا/ت: واقعا؟.... ببخشید.. شوک شدم من!!!
-شما حتی توی هفته ششم بارداری هستین.... چطور تا الان متوجه نشدین؟ علائمی نداشتین؟
ا/ت: نه... نداشتم!!...
از زبان نویسنده:
ا/ت از پیش دکتر بیرون اومد... اولش ناراحت بود... ولی بعد با خودش فک کرد شاید این بچه نجاتشون بده!! گوشیشو از جیبش درآورد و به کارولین زنگ زد..
کارولین: الو؟
ا/ت: سلام کارولین... خوبی؟
کارولین: ا/ت!! توییی... عزیزم چرا خونه نمیای؟
ا/ت: نمیخوام باز از تهیونگ جدام کنن!!
کارولین: عزیز دلم... چی شده که بهم زنگ زدی ؟؟
ا/ت: من... من یه چیزیو فهمیدم!
کارولین: چی؟
ا/ت: ببین... من... حاملم
کارولین: واوووو جدی میگی؟؟؟:
ا/ت: آره... ولی فعلا به کسی نگی... امروز صبح فهمیدم... میخوام اول به تهیونگ بگم... کارولین خیلی خوشحالم... حالا که بچه داریم کسی نمیتونه جلومونو بگیره... ما میتونیم از هم محافظت کنیم
کارولین: همینطوره عزیزم... درست میشه... به تهیونگ نگفتی؟
ا/ت: هنوز نه... دوس ندارم تلفنی بهش بگم... میخوام واکنششو ببینم... شب بهش میگم... الان باید برم سر کارم
کارولین: مراقب خودت باش... میبوسمت
ا/ت: هستم... فعلا...
از زبان تهیونگ:
با اوما و آبا صحبت کردم... اولش خیلی نگران بودم که به ا/ت چه واکنشی نشون میدن... ولی با شنیدن حرفاشون جا خوردم!... اونا هیچ مخالفتی نکردن... گفتن که همینکه بیماریم درمان شده و منو دوباره به دست آوردن براشون کافیه...
۱۱.۳k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.