عشق قرار دادی پارت ۱۵
که یهو گوشی لیا زنگ خورد لیا : عا جیمین ببخشید لیا گوشی رو نگاه کرد و جواب داد بله ؟ چی؟ باشه باشه الان میام . لیا با دلهره گفت: جیمین میشه منو ببری ؟
جیمین : باشه ولی چی شده لیا ؟
لیا : نمیدونم فقط بابام گفت مامانم غش کرده و بردش بیمارستان خواهش میکنم زود بریم
جیمین : باشه بیا لیا : وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم و به جیمین گفتم: جیمین ممنونم بابت همه چی و ممنون که منو تا اینجا اوردی
جیمین : خواهش میکنم اگه بخوای اینجا میمونم تا بیای لیا ؛ نه ممنون بعدا با مامانم و بابام میرم خونه فعلا میبینمت بای جیمین : بای اگه اتفاقی افتاد بهم خبر بده
لیا : باشه و ویو لیا : این امکان نداره یعنی اون واقعا میخواست بهم اعتراف کنه ولی بابام به موقع زنگ زد اگه زنگ نمیزد نمیدونستم چی باید جوابشو بدم وقتی وارد بیمارستان شدم و از پذیرش خواستم اتاقی که مامانم هست رو بهم نشون بده وقتی وارد اتاق شدم بابامو دیدم نشسته بود سلام کردم و گفتم بابا چه اتفاقی افتاده ؟
پدر لیا: لیا نگران نباش مامانت فقط فشارش افتاده بود چیز خاصی نیست الانم بهش خواب آور دادن هروقت بیدار شد میریم خونه
لیا : خوب خدارو شکر
پدر لیا: کلکسیون جیمین چطور بود؟
لیا: خیلی قشنگ بود و جیمین این کفش رو بهم هدیه داد پدر لیا وقتی کفش رو دید تعجب کرد و گفت:واو خیلی قشنگه
لیا : تازه خیلی براش با ارزش بوده
پدر لیا : اهان پس چرا باید بده به تو ؟
لیا : عاااا خوب گفت وقتی داشت طراحی میکرد یاد من افتاده و برای من طراحی کرده
پدر لیا: چی؟ میگن لیا نکنه این پسره به تو حسایی پیدا کرده؟
لیا : نمیدونم
پدر لیا : تو چی ؟ بهش حسی داری ؟
لیا : نمیدونم مطمئن نیستم
پدر لیا با عصبانیت: یعنی ؟ داری
لیا به حالت خجالت و معذب : بابا گفتم که نمیدونم
پدر لیا با عصبانیت بیشتر و صدای بلند گفت: لیا دیگه حق دیدم جیمینو نداری
لیا : چی ؟ چرا؟
پدر لیا: همین که گفتم
لیا : بابا ما شریکیم نمیشه که
پدر لیا : باید رو کارت تمرکز کنی ما فقط برای کار با اونا قرار دارد بستیم نه برای رابطه عاشقی که
لیا : بابا بهت یاد اوری میکنم شما و پدرش با هم دوستید پدر لیا : میدونم ولی دوست ندارم پسر اون نزدیک تو بشه لیا : چرا ؟ مگه جیمین چه فرقی با بقیه پسرا داره ؟ که تو راضی یه پسر دیگه باشه که مامان لیا داشت به هوش میومد که
پدر لیا گفت: به مامانت هیچی نمیگی خودم میدونم با تو و جیمین یه بار دیگه تورو با جیمین ببینم خودت میدونی
لیا : واقعا که بابا که
مامان لیا به هوش اومد و کار ترخیصش رو انجام دادن و رفتن خونه که لیا رفت تو اتاقش و رو تخت نشست و گفت : خدا خودت بهم رحم کن معلوم نیست چه اتفاق های بدی میخواد بیوفته
«پرش زمان به فردا»
ویو لیا:
رفتم شرکت انگار که واقعا بابام نمیخواد من جیمین رو ببینم از وقتی وارد شرکت شدم یه بادیگارد برای من گرفته اصلا از کنارم تکون نمیخوره البته بادیگارد که چه عرض کنم بیشتر خبر رسانه هر کاری کنم به بابام میگه خلاصه تو اتاقم بود خواستم برم بیرون که
گفت: خانم کجا؟
لیا با قیافه ترسناک به بادیگاردش نگاه کرد و گفت: با اجازه میرم سرویس بهداشتی میای؟
بادیگارد : خیر
لیا : تورو خدا رودرواسی نکن بیا و بعد از اتاق رفت بیرون و با خودش گفت خدایا صبر بده خلاصه به بدبختی تموم شد شب ساعت ۲ بود مامان بابام خواب بودن که به گوشیم پیام اومد دیدم جیمین پیام داده : « لیا بیا حیاط پشتی خونتون منتظرم » چی اون این جا چیکار میکنه سعی کردم یه جوری برم که نگبانای حیاط نفهمن و موفق شدم وقتی جیمین رو دیدم سریع بغلم کرد من تو شک بودم که ولم کرد و گفت: چرا اصلا زنگ نزدی ؟
لیا : ببخشید سرم شلوغ بود
جیمین : وا اخه اینم شد دلیل
لیا : ببخشید که این دلیل باب میل شما نبود ، و اینکه چرا من باید به شما زنگ بزنم ، خیلی ببخشید شما نه برادرمی ، نه دوست پسرمی ، نه نامزدمی ،نه شوهرمی ، شما فقط شریکمی
جیمین : تو الان خیلی رسمی حرف زدی این خودت نیستی لیا چیشده ؟ ها بگو ببینم
لیا: هیچی ، میشه بری؟ دیگه هم نیا
لیا تا خواست بره جیمین دستشو گرفت و گفت: یه چیزی شده بگو ببینم بیا اینجا بشین
لیا : (ماجرارو تا جایی که کفشو به باباش نشون داده گفت) بابام فکر میکنه تو یه حسایی به من داری و از اون رو گفت باید ازت فاصله بگیرم
جیمین با مکث گفت: خب ... خب بابات راست گفته
لیا : چیو ؟
جیمین : باشه ولی چی شده لیا ؟
لیا : نمیدونم فقط بابام گفت مامانم غش کرده و بردش بیمارستان خواهش میکنم زود بریم
جیمین : باشه بیا لیا : وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم و به جیمین گفتم: جیمین ممنونم بابت همه چی و ممنون که منو تا اینجا اوردی
جیمین : خواهش میکنم اگه بخوای اینجا میمونم تا بیای لیا ؛ نه ممنون بعدا با مامانم و بابام میرم خونه فعلا میبینمت بای جیمین : بای اگه اتفاقی افتاد بهم خبر بده
لیا : باشه و ویو لیا : این امکان نداره یعنی اون واقعا میخواست بهم اعتراف کنه ولی بابام به موقع زنگ زد اگه زنگ نمیزد نمیدونستم چی باید جوابشو بدم وقتی وارد بیمارستان شدم و از پذیرش خواستم اتاقی که مامانم هست رو بهم نشون بده وقتی وارد اتاق شدم بابامو دیدم نشسته بود سلام کردم و گفتم بابا چه اتفاقی افتاده ؟
پدر لیا: لیا نگران نباش مامانت فقط فشارش افتاده بود چیز خاصی نیست الانم بهش خواب آور دادن هروقت بیدار شد میریم خونه
لیا : خوب خدارو شکر
پدر لیا: کلکسیون جیمین چطور بود؟
لیا: خیلی قشنگ بود و جیمین این کفش رو بهم هدیه داد پدر لیا وقتی کفش رو دید تعجب کرد و گفت:واو خیلی قشنگه
لیا : تازه خیلی براش با ارزش بوده
پدر لیا : اهان پس چرا باید بده به تو ؟
لیا : عاااا خوب گفت وقتی داشت طراحی میکرد یاد من افتاده و برای من طراحی کرده
پدر لیا: چی؟ میگن لیا نکنه این پسره به تو حسایی پیدا کرده؟
لیا : نمیدونم
پدر لیا : تو چی ؟ بهش حسی داری ؟
لیا : نمیدونم مطمئن نیستم
پدر لیا با عصبانیت: یعنی ؟ داری
لیا به حالت خجالت و معذب : بابا گفتم که نمیدونم
پدر لیا با عصبانیت بیشتر و صدای بلند گفت: لیا دیگه حق دیدم جیمینو نداری
لیا : چی ؟ چرا؟
پدر لیا: همین که گفتم
لیا : بابا ما شریکیم نمیشه که
پدر لیا : باید رو کارت تمرکز کنی ما فقط برای کار با اونا قرار دارد بستیم نه برای رابطه عاشقی که
لیا : بابا بهت یاد اوری میکنم شما و پدرش با هم دوستید پدر لیا : میدونم ولی دوست ندارم پسر اون نزدیک تو بشه لیا : چرا ؟ مگه جیمین چه فرقی با بقیه پسرا داره ؟ که تو راضی یه پسر دیگه باشه که مامان لیا داشت به هوش میومد که
پدر لیا گفت: به مامانت هیچی نمیگی خودم میدونم با تو و جیمین یه بار دیگه تورو با جیمین ببینم خودت میدونی
لیا : واقعا که بابا که
مامان لیا به هوش اومد و کار ترخیصش رو انجام دادن و رفتن خونه که لیا رفت تو اتاقش و رو تخت نشست و گفت : خدا خودت بهم رحم کن معلوم نیست چه اتفاق های بدی میخواد بیوفته
«پرش زمان به فردا»
ویو لیا:
رفتم شرکت انگار که واقعا بابام نمیخواد من جیمین رو ببینم از وقتی وارد شرکت شدم یه بادیگارد برای من گرفته اصلا از کنارم تکون نمیخوره البته بادیگارد که چه عرض کنم بیشتر خبر رسانه هر کاری کنم به بابام میگه خلاصه تو اتاقم بود خواستم برم بیرون که
گفت: خانم کجا؟
لیا با قیافه ترسناک به بادیگاردش نگاه کرد و گفت: با اجازه میرم سرویس بهداشتی میای؟
بادیگارد : خیر
لیا : تورو خدا رودرواسی نکن بیا و بعد از اتاق رفت بیرون و با خودش گفت خدایا صبر بده خلاصه به بدبختی تموم شد شب ساعت ۲ بود مامان بابام خواب بودن که به گوشیم پیام اومد دیدم جیمین پیام داده : « لیا بیا حیاط پشتی خونتون منتظرم » چی اون این جا چیکار میکنه سعی کردم یه جوری برم که نگبانای حیاط نفهمن و موفق شدم وقتی جیمین رو دیدم سریع بغلم کرد من تو شک بودم که ولم کرد و گفت: چرا اصلا زنگ نزدی ؟
لیا : ببخشید سرم شلوغ بود
جیمین : وا اخه اینم شد دلیل
لیا : ببخشید که این دلیل باب میل شما نبود ، و اینکه چرا من باید به شما زنگ بزنم ، خیلی ببخشید شما نه برادرمی ، نه دوست پسرمی ، نه نامزدمی ،نه شوهرمی ، شما فقط شریکمی
جیمین : تو الان خیلی رسمی حرف زدی این خودت نیستی لیا چیشده ؟ ها بگو ببینم
لیا: هیچی ، میشه بری؟ دیگه هم نیا
لیا تا خواست بره جیمین دستشو گرفت و گفت: یه چیزی شده بگو ببینم بیا اینجا بشین
لیا : (ماجرارو تا جایی که کفشو به باباش نشون داده گفت) بابام فکر میکنه تو یه حسایی به من داری و از اون رو گفت باید ازت فاصله بگیرم
جیمین با مکث گفت: خب ... خب بابات راست گفته
لیا : چیو ؟
۶.۴k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.