عصبی بودن کاردستم داد 😡(27)
عصبی بودن کاردستم داد 😡(27)
کای
بغلش کردم سوار ماشين شدم و بردمش بیمارستان
کوک
هیچ کس خونه نبود ما هم فرار کردیم هنوز گوشیم شارژ داشت و به تهیونگ زنگ زدم
بیبب بیببب
کوک: سلام
تهیونگ : سلام کجایی عمارت چی بود؟
کوک :بیاید تو چادر واستون تعریف می کنم
تهیونگ : باش.......... باییی
کوک:...... بایی
قطع کرد
به ا/ت گفتم
کوک: ا/ت
ا/ت: بله (بغض (تا حالا کوک سرش داد نزده بود )
کوک: ببخشید....... ببین وقتی گفت زن سوم شوکه شدم
بهم حق بده که عصبانی شدم...... خودت هم بودی عصبانی می شدی..... نمی شدی؟
ا/ت: منم عصبانی می شدم....... ولی اگه بخوای سر هر چیزی داد بزنی نظرم عوض میشه (بغض)
کوک: ببخشید.......
ا/ت: اینبار می بخشمت...............
کوک: ممنونم که بخشیدیم
ا/ت
کلی راه رفتیم ساعت. 12:45 بود
یونا
خیلی وقت بود بیدار شده بودم تقریبا از ساعت 9:00
بود که بیدار شدم رفتم صبحانه حاضر کردم میز رو چیدم تا ارباب و بورا و یونگی بیان برای اون دوتا یی که داخل سیاه چال بودن هم صبحانه بردم
که دیدم کسی نیست سریع رفتم تو اتاق یونگی
یونا: یونگی..... یونگی...
یونگی از خواب بیدار شد....
یونگی: چی میگی یه دقیقه نمی ذارید بخوابیم
یونا: اون دوتا...... اون دوتا که داخل سیاه چال بودن
نیستن
یونگی: چی؟....... نیستن؟
یونا : آره.......
یونگی
سریع رفتم زنگ زدم به ارباب
مکالمه
یونگی: سلام ارباب کجایید؟
کای:بیمارستان
یونگی: واسه چی؟
کای: حال بورا بد شد حالا میام خونه واستون میگم
یونگی: اون دو نفر که داخل سیاه چال بودن..... نیستن
کای: دیگه ولشون کن........
یونگی : باش....... بایی
کای : بایی
کای
بغلش کردم سوار ماشين شدم و بردمش بیمارستان
کوک
هیچ کس خونه نبود ما هم فرار کردیم هنوز گوشیم شارژ داشت و به تهیونگ زنگ زدم
بیبب بیببب
کوک: سلام
تهیونگ : سلام کجایی عمارت چی بود؟
کوک :بیاید تو چادر واستون تعریف می کنم
تهیونگ : باش.......... باییی
کوک:...... بایی
قطع کرد
به ا/ت گفتم
کوک: ا/ت
ا/ت: بله (بغض (تا حالا کوک سرش داد نزده بود )
کوک: ببخشید....... ببین وقتی گفت زن سوم شوکه شدم
بهم حق بده که عصبانی شدم...... خودت هم بودی عصبانی می شدی..... نمی شدی؟
ا/ت: منم عصبانی می شدم....... ولی اگه بخوای سر هر چیزی داد بزنی نظرم عوض میشه (بغض)
کوک: ببخشید.......
ا/ت: اینبار می بخشمت...............
کوک: ممنونم که بخشیدیم
ا/ت
کلی راه رفتیم ساعت. 12:45 بود
یونا
خیلی وقت بود بیدار شده بودم تقریبا از ساعت 9:00
بود که بیدار شدم رفتم صبحانه حاضر کردم میز رو چیدم تا ارباب و بورا و یونگی بیان برای اون دوتا یی که داخل سیاه چال بودن هم صبحانه بردم
که دیدم کسی نیست سریع رفتم تو اتاق یونگی
یونا: یونگی..... یونگی...
یونگی از خواب بیدار شد....
یونگی: چی میگی یه دقیقه نمی ذارید بخوابیم
یونا: اون دوتا...... اون دوتا که داخل سیاه چال بودن
نیستن
یونگی: چی؟....... نیستن؟
یونا : آره.......
یونگی
سریع رفتم زنگ زدم به ارباب
مکالمه
یونگی: سلام ارباب کجایید؟
کای:بیمارستان
یونگی: واسه چی؟
کای: حال بورا بد شد حالا میام خونه واستون میگم
یونگی: اون دو نفر که داخل سیاه چال بودن..... نیستن
کای: دیگه ولشون کن........
یونگی : باش....... بایی
کای : بایی
۸.۶k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.