Part
نازنین : امروز هر اتفاقی بیافته من باید هر چه زودتر از این جا خارج بشم به سمت سالن اصلی رفتم و وارد شدم پیر ترین گرگ باید دیالوگ ها را میخوند و تاج را روی سر من میگذاش و بعد میرسید به قربانی تا داشتن دیالوگ ها را میخوندن و ادای احترام میکردن به صورت مخفیانه داشتم چند تا سلاح یخی کوچک ( چاقو و اینا ) درست میکردم و بعد از قدرت آتشم استفاده کردم تا مراسم ذره ذره به آتش بکشونم ولی توی موج جمعیت یهو چشمم به جیمین و کوک خورد ناباور بود چند بار که پلک زدم یهو از جلو دیدم محو شدن کجا رفتن به دور برم نگاه کردم نبودن بیخیال نازنیننن فعلا موقع فک کردن به این چیزا نیس دیالوگ ها تمام شد و تاج آوردن رو سر من بزارن لحظه اخذ صدای مهیب انفجار بلند شد و تاج به اون طرف مراسم پرتاب شد باید هر چی زودتر اونی از طلای باز میکردم سریع از مراسم تاج گذاری خارج شدم و به سمت مراسم قربانی رفتم دست و پای اونی بسته بود با سلاح های یکیم طناب ها را باز کردم که متوجه زخم روی پا و دستاش شدم از قدرتم بهش انتقال دادم که بتونه خودشو بهبود کنه بعدم بلندش کردم و داشتیم میرفتیم بیرون که مگهبانا متوجه نبود ما دو نفر شدن واییی اگه هر چه زودتر از ابن سرزمین کوفتی خارج نشم باید قزل خداحافظی بخونم
آرمیتا: داشتیم با اونی میدویدیم فک کنم لباسش خیلی مزاحمش بود چند لحظه وایسادیم نفس بگیریم که من یهو یه فکری به سرم زد دنباله لباس اونی برداشتم موهام باز کردم و قسمتیش به موهای اونی گره زدم الان دیگه از هم جدا نمیشیم داشتیم میدویدم نگهبانا پیرامون کردن با قدرت یخ و آتش یکم کنارشون زدیم و دوباره شروع به فرار کردن کردیم چند تا از نگهبان ها با تفنگ و اینا بهمون آسیب زدن که یهو یه تیر به کمر من خورد و همونجا افتادم زمین تا اونی دیدم منو گرف رو لباسش نشوند و گریه کرد با قدرتش سعی کرد درمانم کنه و هی زمزمه کرد نه لعنتی اونی حق نداری برییی این همه دردسر نکشیدم که بزارم یهو بری حق نداری برییی تروخدا بلند شو تو خوب میشی یهو یه تیر به شونش خورد ازش خواستم فرار کنه ولی لجباز هیچ وقت گوش به حرف نمیده نیرویی برای خودش نمانده بود منم که خوب نمیشم اینجوری نگهبانا تا خواستن یه تیر دیگه بزنن یهو یه چیزی مث محافظ جلومون آمد و نزاش درس میبینم کوک و جیمین اینجا چیکار میکنن کوک آمد با قدرتش سریع من و اونی درمان کرد و جیمین هم جلوس مگهبانا را گرفت و زخمیشون کرد بعد از اون همه ۴ تایی به در خروجی قصر رسیدیم و ازش خارج شدیم الان فقط باید اونی سعی کنه تلپورت کنه که به خونه بریم راستی چجوری کوک و جیمین اینجان نکنه اونا ،......
خماریییییی
امیدوارم خوشتون بیاد و ازش حمایت بشه
آرمیتا: داشتیم با اونی میدویدیم فک کنم لباسش خیلی مزاحمش بود چند لحظه وایسادیم نفس بگیریم که من یهو یه فکری به سرم زد دنباله لباس اونی برداشتم موهام باز کردم و قسمتیش به موهای اونی گره زدم الان دیگه از هم جدا نمیشیم داشتیم میدویدم نگهبانا پیرامون کردن با قدرت یخ و آتش یکم کنارشون زدیم و دوباره شروع به فرار کردن کردیم چند تا از نگهبان ها با تفنگ و اینا بهمون آسیب زدن که یهو یه تیر به کمر من خورد و همونجا افتادم زمین تا اونی دیدم منو گرف رو لباسش نشوند و گریه کرد با قدرتش سعی کرد درمانم کنه و هی زمزمه کرد نه لعنتی اونی حق نداری برییی این همه دردسر نکشیدم که بزارم یهو بری حق نداری برییی تروخدا بلند شو تو خوب میشی یهو یه تیر به شونش خورد ازش خواستم فرار کنه ولی لجباز هیچ وقت گوش به حرف نمیده نیرویی برای خودش نمانده بود منم که خوب نمیشم اینجوری نگهبانا تا خواستن یه تیر دیگه بزنن یهو یه چیزی مث محافظ جلومون آمد و نزاش درس میبینم کوک و جیمین اینجا چیکار میکنن کوک آمد با قدرتش سریع من و اونی درمان کرد و جیمین هم جلوس مگهبانا را گرفت و زخمیشون کرد بعد از اون همه ۴ تایی به در خروجی قصر رسیدیم و ازش خارج شدیم الان فقط باید اونی سعی کنه تلپورت کنه که به خونه بریم راستی چجوری کوک و جیمین اینجان نکنه اونا ،......
خماریییییی
امیدوارم خوشتون بیاد و ازش حمایت بشه
۱.۲k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.