P6
P6
و بدون نگاه کردن بهش خیلی زود از اتاقش دویدم بیرون... از اون بخش هم اومدم بیرون و رفتم سمت خونمون...
کل راه رو گریه کردم و سعی کردم پیاده برم خونه و زار بزنم توی راه....
۳روز بعد....
غروب آفتاب بود....
یه خانم و آقایی اومدن طرفم....
×سلام خانم...وقتتون بخیر...
که بهشون میخورد متشخص باشن...
+..بفرمایید؟ممنونم...
×امم...میشه...مارو ببرید پیش اتاق...پسرم....کیم تهیونگ؟
×اون خانم گفتن شما میتونین ما رو ببرید..
+....
نفسم برید و سعی کردم خونسرد باشن...فهمیدم هانا بهشونگفته.....
+ا.. ایشون اتاق ۴ طبقه ۹ هستن....
×میشه ما رو ببرید؟...
+ب..بله...بفرمایید داخل آسانسور....
بعد از اینکه در اتاقشو باز کردم و باهاش چشم تو چشم شدم....زود اومدم اینور.....
+لطفا کارتون تموم شد بیاید کلید رو بهم بدید...
×بله...ممنونم..
......
کلید و پس دادن و خیلی خوشحال رفتن بیرون....و تهیونگ هم از بخش ۹ به ۴ منتقل شد طبق نظر دکترش....
رفتم تو بالا پشت بوم...ولی....یهو پاهام سست شد و افتادم و چیزی حس نکردم....
........
چشمامو باز کردم....
٪خوبی ات؟؟...
+..ن..نفس نمیتونم...
به شدت ریه هام درد میکرد و نفسم بالا نمیومد...
٪هیش...باشه آروم باش....
از پشت شیشه اتاق...تهیونگرو دیدم که به سمت...یکی از پرستارا میرفت....
٪به شدت ضعف کردی احمق....همه چی که این پسره نیست....داری خودتو واسش شهید میکنی....
+...
که وقتی برگشت اول با من چشم تو چشم شد و بعدش سریع برگشتم سمت هانا...
+..چ..چی میگفتی...؟
٪اون ماسکو بزار رو دهنت الان خفه میشی....
فردا ساعت ۷ شب....
دیگه داشتم به نبودنش عادت میکردم....
رفتم سمت پشت بوم...و توی اون هوای سرد....دستاموباز کردم و پاهامو جفت و چشمامو بستم....
فقط...خواستم یکم آرامش بگیرم....
یه لحظه صدای باز شدن در اومد ولی توجه نکردم و فکر کردم به گوشم خورده....
ولی دو تا دست دور کمرم حلقه شد....و یه چونه ای روی شونم قرار گرفت و بدنش کاملا از پشت بهم چسبید....
سرمو پایین آوردم و به دو تا دستش نگاه کردم و فهمیدم تهیونگه....
اومدم سرمو بر گردوندم که ل.ب.م بو.س.ی.ده شد...
_...حق نداشتی منو عاشق خودت کنی و بری...
و بدون نگاه کردن بهش خیلی زود از اتاقش دویدم بیرون... از اون بخش هم اومدم بیرون و رفتم سمت خونمون...
کل راه رو گریه کردم و سعی کردم پیاده برم خونه و زار بزنم توی راه....
۳روز بعد....
غروب آفتاب بود....
یه خانم و آقایی اومدن طرفم....
×سلام خانم...وقتتون بخیر...
که بهشون میخورد متشخص باشن...
+..بفرمایید؟ممنونم...
×امم...میشه...مارو ببرید پیش اتاق...پسرم....کیم تهیونگ؟
×اون خانم گفتن شما میتونین ما رو ببرید..
+....
نفسم برید و سعی کردم خونسرد باشن...فهمیدم هانا بهشونگفته.....
+ا.. ایشون اتاق ۴ طبقه ۹ هستن....
×میشه ما رو ببرید؟...
+ب..بله...بفرمایید داخل آسانسور....
بعد از اینکه در اتاقشو باز کردم و باهاش چشم تو چشم شدم....زود اومدم اینور.....
+لطفا کارتون تموم شد بیاید کلید رو بهم بدید...
×بله...ممنونم..
......
کلید و پس دادن و خیلی خوشحال رفتن بیرون....و تهیونگ هم از بخش ۹ به ۴ منتقل شد طبق نظر دکترش....
رفتم تو بالا پشت بوم...ولی....یهو پاهام سست شد و افتادم و چیزی حس نکردم....
........
چشمامو باز کردم....
٪خوبی ات؟؟...
+..ن..نفس نمیتونم...
به شدت ریه هام درد میکرد و نفسم بالا نمیومد...
٪هیش...باشه آروم باش....
از پشت شیشه اتاق...تهیونگرو دیدم که به سمت...یکی از پرستارا میرفت....
٪به شدت ضعف کردی احمق....همه چی که این پسره نیست....داری خودتو واسش شهید میکنی....
+...
که وقتی برگشت اول با من چشم تو چشم شد و بعدش سریع برگشتم سمت هانا...
+..چ..چی میگفتی...؟
٪اون ماسکو بزار رو دهنت الان خفه میشی....
فردا ساعت ۷ شب....
دیگه داشتم به نبودنش عادت میکردم....
رفتم سمت پشت بوم...و توی اون هوای سرد....دستاموباز کردم و پاهامو جفت و چشمامو بستم....
فقط...خواستم یکم آرامش بگیرم....
یه لحظه صدای باز شدن در اومد ولی توجه نکردم و فکر کردم به گوشم خورده....
ولی دو تا دست دور کمرم حلقه شد....و یه چونه ای روی شونم قرار گرفت و بدنش کاملا از پشت بهم چسبید....
سرمو پایین آوردم و به دو تا دستش نگاه کردم و فهمیدم تهیونگه....
اومدم سرمو بر گردوندم که ل.ب.م بو.س.ی.ده شد...
_...حق نداشتی منو عاشق خودت کنی و بری...
۸.۲k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.