سناریو درخواستی
سناریو وقتی کردن بهشون خیانت کردی ولی نکردی (اعضاتو این سناریوخشن باشن ومافیا)
نامجون: داشتی غذا درست میکردی که با صدای کوبیده شدن در ترسیدی..
وقتی دیدی نامجونه یکم آروم شدی برات عجیب بود چون زودتر از همیشه اومده بود..
ا.ت: سلام نام..
با سیلی نامجون حرفت تو دهنت موند
نامجون: زنیکه هرزه.. چطور تونستی هاا؟(عربده)
ا.ت: نامجون.. چ.. چ.. چی.. ش.. شده؟(بریده بریده و با ترس)
نامجون: هه.. به من خیانت میکنی آره؟؟ بهت نشون میدم خیانت به کیم نامجون یعنی چی.!!(عربده)
ا.ت: م.. من.. خیانت.. ن.. نکردم(بغض سگی)
نامجون به حرفت اهمیت نداد موهاتو کشید و تورو به سمت اتاق برد.. اون.. اون اتاق شکنجه بود.. جایی که همیشه ازش میترسیدی..
ا.ت: نامجونا.. تو که نمیخوای به خاطر کاری که نکردم..(بغض سگی)
نامجون: خفه شو هرزه(عربده)
با دیدن شلاق ها و وسایل شکنجه ترس اومده بود به جونت..
نامجون کلفت ترین شلاقو برداشت..
نامجون: فقط بشمر..
ا.ت: نام..
نامجون: خفه شووو اگه چیز دیگه ای بشنوم بدتر از اینا سرت میاد
با هر ضربه ی نامجون صدای پر از بغض،ترس و گریه ی ا.ت به هوا میرفت
... 105
.... 160
.... 260
نامجون: کافیه هرزه!!
ا.ت: ن.. ام.. ج.. ون..م.. م.. ن خ.. خ.. یا.. نت.. ن.. ن.. ک.. رد.. د.. م
و چشمات سیاهی رفت..
سیاهی مطلق..
چند دقیقه.. چندساعت.. و چند روز گذشت
زخمات با تر تکونی که می خوردی باز میشدن
نامجون در اتاق رو روت قفل کرده بود..
خواستی لیوان آب رو از روی میز برداری که حواست نبود و شکست
تیکه های شیشه به زخمات میخوردن آخرین قطره اشکات از گونه های پر از خونت سر خوردن و بازم سیاهی..
نامجون که به وسیله ی یکی از دستیار هاش فهمید ا.ت خیانت نکرده با ترس در خونه رو باز کرد.. اون به ا.ت قول داده بود زندگی مافیاییش هیچ آسیبی بهش نمیرسونه.. ا.ت بخاطر نامجون جلوی همه کس و همع چیز وایستاد اما نامجون..
در رو باز کرد و با جسم غرق در خون عروسکش مواجه شد..
نامجون: ا.تتتتتتتتتتتتت(گریه و داد)
ا.تی من پاشو.. غلط کردم.. گوه خوردم.. پاشو دیگه.. ا.ت..!!!
ا.ت رو سریعا به بیمارستان رسوند..
نامجون: هی! کسی تو این گورستون نی؟؟
پرسنل بیمارستان با دیدن بدن بی جون ا.ت اونو از نامجون گرفتن..
چند ساعت گذشت..
نامجون پشت در اتاق ا.ت به خودش لعنت میفرستاد..
نباید اینکارو با تنها عشقش میکرد..
صدای دکتر توجه شو جلب کرد
دکتر: جناب آقای کیم!! من دوست پدر ا.تم
چطور تونستین اینکارو باهاش بکنین؟ میدونستین ا.ت بخاطر شما چه کارها که نکرده بود؟ الانم حالشون خداروشکر خوبه..و میدونین چی جالبه؟ ا.ت توی همین وضعیتم عاشقتونه و از من خواهش کرد چیزی به پدر و مادرش نگم..
اما وای به حالتون اگه ببینم دوباره این دختر..
نامجون به حرف دکتر گوش نداد و وارد اتاق شد..
نامجون: داشتی غذا درست میکردی که با صدای کوبیده شدن در ترسیدی..
وقتی دیدی نامجونه یکم آروم شدی برات عجیب بود چون زودتر از همیشه اومده بود..
ا.ت: سلام نام..
با سیلی نامجون حرفت تو دهنت موند
نامجون: زنیکه هرزه.. چطور تونستی هاا؟(عربده)
ا.ت: نامجون.. چ.. چ.. چی.. ش.. شده؟(بریده بریده و با ترس)
نامجون: هه.. به من خیانت میکنی آره؟؟ بهت نشون میدم خیانت به کیم نامجون یعنی چی.!!(عربده)
ا.ت: م.. من.. خیانت.. ن.. نکردم(بغض سگی)
نامجون به حرفت اهمیت نداد موهاتو کشید و تورو به سمت اتاق برد.. اون.. اون اتاق شکنجه بود.. جایی که همیشه ازش میترسیدی..
ا.ت: نامجونا.. تو که نمیخوای به خاطر کاری که نکردم..(بغض سگی)
نامجون: خفه شو هرزه(عربده)
با دیدن شلاق ها و وسایل شکنجه ترس اومده بود به جونت..
نامجون کلفت ترین شلاقو برداشت..
نامجون: فقط بشمر..
ا.ت: نام..
نامجون: خفه شووو اگه چیز دیگه ای بشنوم بدتر از اینا سرت میاد
با هر ضربه ی نامجون صدای پر از بغض،ترس و گریه ی ا.ت به هوا میرفت
... 105
.... 160
.... 260
نامجون: کافیه هرزه!!
ا.ت: ن.. ام.. ج.. ون..م.. م.. ن خ.. خ.. یا.. نت.. ن.. ن.. ک.. رد.. د.. م
و چشمات سیاهی رفت..
سیاهی مطلق..
چند دقیقه.. چندساعت.. و چند روز گذشت
زخمات با تر تکونی که می خوردی باز میشدن
نامجون در اتاق رو روت قفل کرده بود..
خواستی لیوان آب رو از روی میز برداری که حواست نبود و شکست
تیکه های شیشه به زخمات میخوردن آخرین قطره اشکات از گونه های پر از خونت سر خوردن و بازم سیاهی..
نامجون که به وسیله ی یکی از دستیار هاش فهمید ا.ت خیانت نکرده با ترس در خونه رو باز کرد.. اون به ا.ت قول داده بود زندگی مافیاییش هیچ آسیبی بهش نمیرسونه.. ا.ت بخاطر نامجون جلوی همه کس و همع چیز وایستاد اما نامجون..
در رو باز کرد و با جسم غرق در خون عروسکش مواجه شد..
نامجون: ا.تتتتتتتتتتتتت(گریه و داد)
ا.تی من پاشو.. غلط کردم.. گوه خوردم.. پاشو دیگه.. ا.ت..!!!
ا.ت رو سریعا به بیمارستان رسوند..
نامجون: هی! کسی تو این گورستون نی؟؟
پرسنل بیمارستان با دیدن بدن بی جون ا.ت اونو از نامجون گرفتن..
چند ساعت گذشت..
نامجون پشت در اتاق ا.ت به خودش لعنت میفرستاد..
نباید اینکارو با تنها عشقش میکرد..
صدای دکتر توجه شو جلب کرد
دکتر: جناب آقای کیم!! من دوست پدر ا.تم
چطور تونستین اینکارو باهاش بکنین؟ میدونستین ا.ت بخاطر شما چه کارها که نکرده بود؟ الانم حالشون خداروشکر خوبه..و میدونین چی جالبه؟ ا.ت توی همین وضعیتم عاشقتونه و از من خواهش کرد چیزی به پدر و مادرش نگم..
اما وای به حالتون اگه ببینم دوباره این دختر..
نامجون به حرف دکتر گوش نداد و وارد اتاق شد..
۷.۶k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.