نقآب دآر
•𝟭𝟳•
لی:نه فقط الان خیلی شبیه به کاراگاه ها هستید(لبخند کوچیکی زد)
(با صدای باز شدن در اتاق عمل هردو بلند شدیم و جلوی در ایستادیم،به دست های خانم لی نگاه کردم و دیدم سفت دست هاش رو به هم حلقه کرده و بدنش یکم میلرزه،اهمیتی ندادم و منتظر خارج شدن دکتر شدم)
(بعد از خروج دکتر از اتاق عمل به دکتر نزدیک شدم و بهش خیره شدم)
کیم:حال آقای لی چطوره؟حالشون...خوبه؟(با کمی مکث و تردید حرفش رو زد و بعد از پایان حرفش نفس عمیقی کشید)
دکتر:بیاید به دفترم(بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت دفترش قدم برداشت)
(خانم لی کیفش رو برداشت و منتشر موندم خانم لی حرکت کنه تا پشت سرش راه بیوفتم،وقتی خانم لی رفت دنبال دکتر من هم پشت سر خانم لی رفتم و بعد از رسیدن به اتاق دکتر در زدم)
دکتر:بیاید داخل(لباس های اتاق عملش رو تک تک در آوورد و به سطل زباله انداخت و ماسک و دست کش و کلاهش هم در آوورد و شروع کرد به شستن و ضد عفونی کردن دست هاش)
کیم+لی:(وارد اتاق شدن و روی صندلی های جلوی میز دکتر نشستن و به میز خیره شدن)
دکتر:(روی میز چرم مشکیش.نشست و بعد از گذشت زمان کوتاهی و مکث و تردید شروع کرد به حرف زدن)ببخشید شما کی هستید؟(به کیم نگاه کرد)
کیم:(سکوت کرد)به نظره شما الان این مهمه؟(ابرویی بالا انداخت)
دکتر:باید بدونم کی همراه بیمارم هست(با ترش رویی گفت)
کیم:کیم هستم دوست خانم لی(نفس عمیقی کشید)
دکتر:خب...خانم لی باید بگم حال آقای هوسوک همچنان پایدار نیست...و ممکنه باز هم حالشون بد بشه،اما عمل موفقیت آمیز بود...حالشون الان خوبه(لبخند ملایمی زد)لطفا مراقبش باشید...نزارید اتفاق بدی براش بیوفته...اون بهترین بیمار ما هست...نمیخوام حالش بد بشه(تاکید کرد)
لی:(با ذوق لبخندی زد)واقعا؟؟؟
دکتر:بله حالشون خوبه،میتونید برید ببینیدش...الان بیهوش عه ولی زود به هوش میاد
لی:واقعا ازتون ممنونم دکتر!(بلند شد و تعظیمی کرد و تند از دفتر دکتر خارج شد و به سمت اتاق هوسوک رفت)
کیم:(بلند شد و خواست بره)
دکتر:مراقب خانم لی باشید...
کیم:(از دفتر دکتر خارج شد)
(به سمت خانم لی رفتم و پشت سرش حرکت کردم و باهاش وارد اتاق آقای هوسوک شدم،وقتی روی صندلی نشست بالای سرش ایستادم و وقتی به چهره ی آقای هوسوک نگاه کردم هیچ شباهتی بینشون ندیدم)
لی:امروز تولدش هست...(لبخند بغض داری زد)نباید اینجوری میشد...(سرش رو پایین انداخت)
کیم:عو...تولدشون مبارک...خوشحالم اتفاقی براشون نیوفتاده...(با صدای آرومی گفت)خانم لی...
لی:بله؟...(با صدای آرومی گفت و به کیم نگاه کزد)
کیم:شما و آقای هوسوک هیچ شباهتی به هم ندارید...
لی:چون اون برادر ناتنی من هست...
کیم:...
لی:نه فقط الان خیلی شبیه به کاراگاه ها هستید(لبخند کوچیکی زد)
(با صدای باز شدن در اتاق عمل هردو بلند شدیم و جلوی در ایستادیم،به دست های خانم لی نگاه کردم و دیدم سفت دست هاش رو به هم حلقه کرده و بدنش یکم میلرزه،اهمیتی ندادم و منتظر خارج شدن دکتر شدم)
(بعد از خروج دکتر از اتاق عمل به دکتر نزدیک شدم و بهش خیره شدم)
کیم:حال آقای لی چطوره؟حالشون...خوبه؟(با کمی مکث و تردید حرفش رو زد و بعد از پایان حرفش نفس عمیقی کشید)
دکتر:بیاید به دفترم(بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت دفترش قدم برداشت)
(خانم لی کیفش رو برداشت و منتشر موندم خانم لی حرکت کنه تا پشت سرش راه بیوفتم،وقتی خانم لی رفت دنبال دکتر من هم پشت سر خانم لی رفتم و بعد از رسیدن به اتاق دکتر در زدم)
دکتر:بیاید داخل(لباس های اتاق عملش رو تک تک در آوورد و به سطل زباله انداخت و ماسک و دست کش و کلاهش هم در آوورد و شروع کرد به شستن و ضد عفونی کردن دست هاش)
کیم+لی:(وارد اتاق شدن و روی صندلی های جلوی میز دکتر نشستن و به میز خیره شدن)
دکتر:(روی میز چرم مشکیش.نشست و بعد از گذشت زمان کوتاهی و مکث و تردید شروع کرد به حرف زدن)ببخشید شما کی هستید؟(به کیم نگاه کرد)
کیم:(سکوت کرد)به نظره شما الان این مهمه؟(ابرویی بالا انداخت)
دکتر:باید بدونم کی همراه بیمارم هست(با ترش رویی گفت)
کیم:کیم هستم دوست خانم لی(نفس عمیقی کشید)
دکتر:خب...خانم لی باید بگم حال آقای هوسوک همچنان پایدار نیست...و ممکنه باز هم حالشون بد بشه،اما عمل موفقیت آمیز بود...حالشون الان خوبه(لبخند ملایمی زد)لطفا مراقبش باشید...نزارید اتفاق بدی براش بیوفته...اون بهترین بیمار ما هست...نمیخوام حالش بد بشه(تاکید کرد)
لی:(با ذوق لبخندی زد)واقعا؟؟؟
دکتر:بله حالشون خوبه،میتونید برید ببینیدش...الان بیهوش عه ولی زود به هوش میاد
لی:واقعا ازتون ممنونم دکتر!(بلند شد و تعظیمی کرد و تند از دفتر دکتر خارج شد و به سمت اتاق هوسوک رفت)
کیم:(بلند شد و خواست بره)
دکتر:مراقب خانم لی باشید...
کیم:(از دفتر دکتر خارج شد)
(به سمت خانم لی رفتم و پشت سرش حرکت کردم و باهاش وارد اتاق آقای هوسوک شدم،وقتی روی صندلی نشست بالای سرش ایستادم و وقتی به چهره ی آقای هوسوک نگاه کردم هیچ شباهتی بینشون ندیدم)
لی:امروز تولدش هست...(لبخند بغض داری زد)نباید اینجوری میشد...(سرش رو پایین انداخت)
کیم:عو...تولدشون مبارک...خوشحالم اتفاقی براشون نیوفتاده...(با صدای آرومی گفت)خانم لی...
لی:بله؟...(با صدای آرومی گفت و به کیم نگاه کزد)
کیم:شما و آقای هوسوک هیچ شباهتی به هم ندارید...
لی:چون اون برادر ناتنی من هست...
کیم:...
۶.۷k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.