𝗣𝗮𝗿𝘁³⁵
𝗣𝗮𝗿𝘁³⁵
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
ناچار دستم رفت روی دستگیره ی در....
نفسم رو محکم بیرون دادم و دوباره با تردید نگاهش کردم.
ا/ت: همونی چیکارم داره؟
جونگ کوک: نمیدونم.
ا/ت: تو میدونی که اومدی دنبالم.
اخماش به قدری تند بودن و اخلاقش زهر ماری بود،که با یه مَن عسل هم نمیشد تحملش کرد.
جونگ کوک: برو خودت میفهمی؟
از لحن و رفتارش عصبی شدم.
این همون آدمیه که منو راضی کرد به رفتن و من به خواست خودش این خونه و آشنایی و نسبتم رو باهاش ترک کردم.
با عصبانیت گفتم:
ا/ت: چرا یه جوری رفتار میکنی انگار من پسر داییتو گول زدم؟ چیکار باید میکردم؟ الان باید چیکار کنم؟گفتی برو رفتم، به حرفت گوش دادم، حالا هم که....
یک آن برخلاف چیزی که انتظار داشتم خشن و عصبی داد زد:
جونگ کوک: گفتم برو خونتون، نگفتم برو تو خونه یه مرد غریبه چتر شی!
توقع نداشتم اینجوری داد بزنه.
یا اصلا چرا باید روی من داد بزنه؟
مگه خودش نبود که منو تشویق کرد به رفتن و بهم گفت بعد از مرگ داییش چرا هنوزم توی خانواده اش موندم!؟.
بی حرف نگاهش کردم و دستگیره از زیر دستم پایین اومد.
سریع چنگ زد به بازوم و توی چشمام با چشمای قرمزش خط و نشون کشید:
جونگ کوک: چیزی درمورد کارای تهیونگ به همونی نمیگی، اون شکایت لعنتی رو هم پس بگیر، باهات کار دارم.
لرزی شبیه مور مور از تنم عبور کرد و اون جمله آخرش رو خیره به چشمام کامل کرد:
جونگ کوک: خودت به زودی میفهمی چیکار دارم.
ا/ت: چرا باید این کارو بکنم
بازوم رو فشار داد و از لای دندون هاش غرید:
جونگ کوک: چون از این به بعد منم که بهت میگم چیکار کن.
دست خودم نبود که بیهوا خندیدم و گفتم:
ا/ت: تو بهم میگی؟
فشار بیشتری به دستم داد و آروم تر از قبل گفت:
جونگ کوک: برو پایین تا بعد بهت بگم.
به حرفش گوش دادم و برای اینکه از سرم باز بشه،رفتم پایین.
در حیاط باز بود.
حدس میزدم همونی و تهیونگ توی حیاط نشسته باشن.
هوا امروز خوب بود و منو همونی همیشه روزای آفتابی، بساط چای و شیرینی و کیک خونگیمون رو برمیداشتیم و میرفتیم توی حیاط مینشستیم و از آفتاب و فضای سبز حیاط لذت میبردیم.
وقتی پا گذاشتم توی خونه حدسم به واقیعت پیوست.
هر دو توی حیاط بودن و همونی داشت برای تهیونگ چایی میریخت.
با صدای پامون اول نگاه تهیونگ به طرفم کشیده شد و تا منو دید اخمش سریع بین ابروهاش نشست و با تأسف سرش رو تکون داد.
اون قدرا هم که فکر میکردم عصبی و نگران نبود.
ادامه کامنت
•پارت سی و پنجم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
ناچار دستم رفت روی دستگیره ی در....
نفسم رو محکم بیرون دادم و دوباره با تردید نگاهش کردم.
ا/ت: همونی چیکارم داره؟
جونگ کوک: نمیدونم.
ا/ت: تو میدونی که اومدی دنبالم.
اخماش به قدری تند بودن و اخلاقش زهر ماری بود،که با یه مَن عسل هم نمیشد تحملش کرد.
جونگ کوک: برو خودت میفهمی؟
از لحن و رفتارش عصبی شدم.
این همون آدمیه که منو راضی کرد به رفتن و من به خواست خودش این خونه و آشنایی و نسبتم رو باهاش ترک کردم.
با عصبانیت گفتم:
ا/ت: چرا یه جوری رفتار میکنی انگار من پسر داییتو گول زدم؟ چیکار باید میکردم؟ الان باید چیکار کنم؟گفتی برو رفتم، به حرفت گوش دادم، حالا هم که....
یک آن برخلاف چیزی که انتظار داشتم خشن و عصبی داد زد:
جونگ کوک: گفتم برو خونتون، نگفتم برو تو خونه یه مرد غریبه چتر شی!
توقع نداشتم اینجوری داد بزنه.
یا اصلا چرا باید روی من داد بزنه؟
مگه خودش نبود که منو تشویق کرد به رفتن و بهم گفت بعد از مرگ داییش چرا هنوزم توی خانواده اش موندم!؟.
بی حرف نگاهش کردم و دستگیره از زیر دستم پایین اومد.
سریع چنگ زد به بازوم و توی چشمام با چشمای قرمزش خط و نشون کشید:
جونگ کوک: چیزی درمورد کارای تهیونگ به همونی نمیگی، اون شکایت لعنتی رو هم پس بگیر، باهات کار دارم.
لرزی شبیه مور مور از تنم عبور کرد و اون جمله آخرش رو خیره به چشمام کامل کرد:
جونگ کوک: خودت به زودی میفهمی چیکار دارم.
ا/ت: چرا باید این کارو بکنم
بازوم رو فشار داد و از لای دندون هاش غرید:
جونگ کوک: چون از این به بعد منم که بهت میگم چیکار کن.
دست خودم نبود که بیهوا خندیدم و گفتم:
ا/ت: تو بهم میگی؟
فشار بیشتری به دستم داد و آروم تر از قبل گفت:
جونگ کوک: برو پایین تا بعد بهت بگم.
به حرفش گوش دادم و برای اینکه از سرم باز بشه،رفتم پایین.
در حیاط باز بود.
حدس میزدم همونی و تهیونگ توی حیاط نشسته باشن.
هوا امروز خوب بود و منو همونی همیشه روزای آفتابی، بساط چای و شیرینی و کیک خونگیمون رو برمیداشتیم و میرفتیم توی حیاط مینشستیم و از آفتاب و فضای سبز حیاط لذت میبردیم.
وقتی پا گذاشتم توی خونه حدسم به واقیعت پیوست.
هر دو توی حیاط بودن و همونی داشت برای تهیونگ چایی میریخت.
با صدای پامون اول نگاه تهیونگ به طرفم کشیده شد و تا منو دید اخمش سریع بین ابروهاش نشست و با تأسف سرش رو تکون داد.
اون قدرا هم که فکر میکردم عصبی و نگران نبود.
ادامه کامنت
•پارت سی و پنجم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۷.۰k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.