𝗡𝗮𝗺𝗲: 𝘝𝘢𝘮𝘱𝘪𝘳𝘦♥️🩸
𝗡𝗮𝗺𝗲: #𝘝𝘢𝘮𝘱𝘪𝘳𝘦♥️🩸
#𝗣𝗮𝗿𝘁_𝟭𝟯𝟲
ا.ت: به چشماش زل زدم و گفتم: من از اینکه عا،،شقت شدم پشیمون نیستم ..
بلکه تنها شانس زندگیم آشنا شدن با تو بود !
تو زمانی که زندگیم بهم ریخت تنها ک،سی که کنارم بود تو بودی .
با تو تونستم بفهمم زندگی کردن چه حسی داره .
انسان روحیه بی نهایت طلبی داره و بخاطر همین دو،،ست داره زندگی کنه و هرچیزی رو که دلش میخواد بدست بیاره .
اما نه تا وقتی که تموم حسش برای زندگی کردن رو از دست میده ..
انقد درگیر حرفام شدم که نفهمید قطره اشک مز،احمی از گوشه چشمم روی گونهم غلتید .
جونگکوک با انگ،شت شصتش اون قطره اشک رو پاک کرد و منو تو آ،،غو،شش جا داد .
الان تنها چیزی که احتیاج داشتم همین بود .
یه آغو،،ش گرم و امن ؛ در سکوت !
کمی بعد ازش جدا شدم و گفت:
کوک: مروارید هایی که از چشمات میریزن بیشتر از اینها ارزش دارن پس با گریه کردن هدرشون نده .
تو تظاهر به قوی بودن نمیکنی ؛ تو واقعا قوی هستی که تا اینجا پ،ا پس نک،شیدی !
تو هیچوقت منو از د،ست نمیدی چون قل،بم متعلق به توعه ؛ و متعلق به تو میمونه .
ا.ت: لبخند کمرنگی روی ل،،با،،م جا خوش کرد و گفتم: به ک،،سی هم نمیدمش !
جونگکوک به طرز جذاب و زیبایی خندید و نوک بینیشو به نوک بینیم ما،،لید و بعد گفت:
کوک: بخوای هم ما،ل ک،سی نمیشه .
ا.ت: عالیه !
"نویسنده: ما دیگه مزا،حم نمیشیم شما راحت باشید"
"صبح..ویو کوک"
چند بار صورتش رو نوازش کردم و گفتم: ا.تِ من ، بیدار شو .
با صدای خوا،ب آلودش گفت:
ا.ت: کرم نریز بذار بخوا،،بیم .
کوک: بلند شو دیرمون میشه باید بری دانشگاه .
ا.ت: اهه ، نمی خوام .
کمی تو جاش غلت خورد و بعد در،حالی که سرشو میخا،روند گفت:
ساعت چنده ؟
کوک: هشت .
ا.ت مثل برق گرفته ها از خوا،،ب پرید و سراسیمه گفت :
ادامه دارد..
#دنیز
#کپیممنوع!
#𝗣𝗮𝗿𝘁_𝟭𝟯𝟲
ا.ت: به چشماش زل زدم و گفتم: من از اینکه عا،،شقت شدم پشیمون نیستم ..
بلکه تنها شانس زندگیم آشنا شدن با تو بود !
تو زمانی که زندگیم بهم ریخت تنها ک،سی که کنارم بود تو بودی .
با تو تونستم بفهمم زندگی کردن چه حسی داره .
انسان روحیه بی نهایت طلبی داره و بخاطر همین دو،،ست داره زندگی کنه و هرچیزی رو که دلش میخواد بدست بیاره .
اما نه تا وقتی که تموم حسش برای زندگی کردن رو از دست میده ..
انقد درگیر حرفام شدم که نفهمید قطره اشک مز،احمی از گوشه چشمم روی گونهم غلتید .
جونگکوک با انگ،شت شصتش اون قطره اشک رو پاک کرد و منو تو آ،،غو،شش جا داد .
الان تنها چیزی که احتیاج داشتم همین بود .
یه آغو،،ش گرم و امن ؛ در سکوت !
کمی بعد ازش جدا شدم و گفت:
کوک: مروارید هایی که از چشمات میریزن بیشتر از اینها ارزش دارن پس با گریه کردن هدرشون نده .
تو تظاهر به قوی بودن نمیکنی ؛ تو واقعا قوی هستی که تا اینجا پ،ا پس نک،شیدی !
تو هیچوقت منو از د،ست نمیدی چون قل،بم متعلق به توعه ؛ و متعلق به تو میمونه .
ا.ت: لبخند کمرنگی روی ل،،با،،م جا خوش کرد و گفتم: به ک،،سی هم نمیدمش !
جونگکوک به طرز جذاب و زیبایی خندید و نوک بینیشو به نوک بینیم ما،،لید و بعد گفت:
کوک: بخوای هم ما،ل ک،سی نمیشه .
ا.ت: عالیه !
"نویسنده: ما دیگه مزا،حم نمیشیم شما راحت باشید"
"صبح..ویو کوک"
چند بار صورتش رو نوازش کردم و گفتم: ا.تِ من ، بیدار شو .
با صدای خوا،ب آلودش گفت:
ا.ت: کرم نریز بذار بخوا،،بیم .
کوک: بلند شو دیرمون میشه باید بری دانشگاه .
ا.ت: اهه ، نمی خوام .
کمی تو جاش غلت خورد و بعد در،حالی که سرشو میخا،روند گفت:
ساعت چنده ؟
کوک: هشت .
ا.ت مثل برق گرفته ها از خوا،،ب پرید و سراسیمه گفت :
ادامه دارد..
#دنیز
#کپیممنوع!
۵.۴k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.