چند پارتی( آسمان تنهای من ) پارت آخر۷
چندپارتی( آسمان تنهای من ) پارت آخر ۷
جونگکوک ویو
تو کافه منتظر یونا بودم..ک دیدم یه تاکسی اومدو یونا و ا.ت ازش پیاده شدن..جعبه حلقه رو از جیبم بیرون کردم،چراغ هارو خاموش کردم فقط چند تا نور قرمز روشن بود.
ا.ت دوباره سوار تاکسی شدم...و یونا به سمت کافه اومد،درو باز کرد و اومد تو...جلوش زانو زدم و جعبه حلقه رو سمتش دراز کردم..جلوم ایستاد.
جونگکوک: یونا،خیلی وقته دوست دارم اما نمیتونستم بهت بگم..نمیخام خیلی طولش بدم فقط همنقد میخای از این بعد باهم باشیم.
یونا ک ساکت بود گفت.
یونا: جونگکوک..ببخشی،پیشنهاد تو رد میکنم چون من تورو دوس ندارم اصن حسِ بهت ندارم..فقط ما باهم دوستیم.
از رو زمین پاشدم..
جونگکوک: یعنی هيچ حسِ بهم نداری...
یونا: آره......
رفت و رو صندلی نشست،منم رفتم روبروش رو صندلی نشستم....
یونا: من میخاستم باهات خداحافظی کنم..چون از اینجا میرم،ا.ت منو آورد اینجا..و گفت یکی منتظرمه،منم از کنجکاوم اومدم من فقط باهات دوستم،هيچ حسِ بهت ندارم،اما فک کنم تو بدجور دلشو شکوندی.
جونگکوک: دلِ کیو...
یونا: ا.ت...
جونگکوک: ا.ت؟...
یونا: آره..تو ندیدی اما من عشقشو نسبت به تو دیدم...اون عاشقته،اما تو از عشقت خاستی ک بهت کمک کنه تا تو و من یجا شیم..میدونی چرا ا.ت دیگه به رستوران نیومد،چون منو تورو یجا دیده نمیتونه اون عاشقته،اونم واقعی یه عشق واقعی و پاک..چون خاست خودشو قربانی کنه تا منو تو بهم برسيم،اما نه من از توعم..نه تو از من..این عشق بین تو و ا.ته...نه من،الانم دیر نشده برو،برو بهش بگو ......
همه خاطرهای ک با ا.ت داشتم و به یاد آوردم اون لحظه های خوش ک از تهی دل میخندیدم..باهم خوش بودیم.....یونا راست میگه...من واقعا ا.ت و دوس دارم...
یونا: منتظر چیه برو دیگه....
جونگکوک: ممنون..ممنون....
سریع از رستوران بیرون شدم منتظر تاکسی موندم..ک بلاخره اومد.آدرس و گفتم....
تو راه بودم..ک صدا پيامک گوشیم اومد نگاش کردم..ا.ت بود،همهِ متن ک واسم فرستاده بود و خوندم..نه نه..امیدوارم دیر نکنم...تا اون و چیزی نشه...
دم در آپارتمان پیاده شدم..سریع داخل شدم از پله ها بالا رفتم...
به در چند تقی زدم..کسی نبود..به ا.ت زنگ زدم جواب نداد..مامانش...
شماره مامانشو گرفتم،ک بعد از چند ثانیهِ جواب داد...
جونگکوک: سلام خاله جون..منمجونگکوک..من پشتی درم میشه بازش کنین...
مامان ا.ت: سلام پسرم..ما خونه نیستیم اما ا.ت هست درو بزن ا.ت بازش میکنه.
جونگکوک: اما فک کنم ا.تم خونه نيست...
مامان ا.ت: کلید زیر گلدون کنارِ دره...خاستی با اون بازش کن اما چرا کارِ داشتی اومدی خونمون...
جونگکوک: خب مامانم گفت چند تا لیوان از خونه شما بیارم مهمون داریم.
مامان ا.ت: باشه پس بردار...
جونگکوک: ممنون..خداحافظ
قطع کردم..کلید و از زیر گلدون برداشتم...
و باهاش درو باز کردم،داخل اومدم کسی نبود..رفتم اتاق هارو نگا کردم،نبود....تو اتاق ا.ت بودم ک یه صداِ از حموم اومد..سریع سمتش رفتم..درو باز کردم ک با یه وان کمی خونی و ا.ت ک چشماشو بسته بود..و یه چاقو کف حموم..روبرو شدم....سریع به سمت ا.ت رفتم....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜🌠
جونگکوک ویو
تو کافه منتظر یونا بودم..ک دیدم یه تاکسی اومدو یونا و ا.ت ازش پیاده شدن..جعبه حلقه رو از جیبم بیرون کردم،چراغ هارو خاموش کردم فقط چند تا نور قرمز روشن بود.
ا.ت دوباره سوار تاکسی شدم...و یونا به سمت کافه اومد،درو باز کرد و اومد تو...جلوش زانو زدم و جعبه حلقه رو سمتش دراز کردم..جلوم ایستاد.
جونگکوک: یونا،خیلی وقته دوست دارم اما نمیتونستم بهت بگم..نمیخام خیلی طولش بدم فقط همنقد میخای از این بعد باهم باشیم.
یونا ک ساکت بود گفت.
یونا: جونگکوک..ببخشی،پیشنهاد تو رد میکنم چون من تورو دوس ندارم اصن حسِ بهت ندارم..فقط ما باهم دوستیم.
از رو زمین پاشدم..
جونگکوک: یعنی هيچ حسِ بهم نداری...
یونا: آره......
رفت و رو صندلی نشست،منم رفتم روبروش رو صندلی نشستم....
یونا: من میخاستم باهات خداحافظی کنم..چون از اینجا میرم،ا.ت منو آورد اینجا..و گفت یکی منتظرمه،منم از کنجکاوم اومدم من فقط باهات دوستم،هيچ حسِ بهت ندارم،اما فک کنم تو بدجور دلشو شکوندی.
جونگکوک: دلِ کیو...
یونا: ا.ت...
جونگکوک: ا.ت؟...
یونا: آره..تو ندیدی اما من عشقشو نسبت به تو دیدم...اون عاشقته،اما تو از عشقت خاستی ک بهت کمک کنه تا تو و من یجا شیم..میدونی چرا ا.ت دیگه به رستوران نیومد،چون منو تورو یجا دیده نمیتونه اون عاشقته،اونم واقعی یه عشق واقعی و پاک..چون خاست خودشو قربانی کنه تا منو تو بهم برسيم،اما نه من از توعم..نه تو از من..این عشق بین تو و ا.ته...نه من،الانم دیر نشده برو،برو بهش بگو ......
همه خاطرهای ک با ا.ت داشتم و به یاد آوردم اون لحظه های خوش ک از تهی دل میخندیدم..باهم خوش بودیم.....یونا راست میگه...من واقعا ا.ت و دوس دارم...
یونا: منتظر چیه برو دیگه....
جونگکوک: ممنون..ممنون....
سریع از رستوران بیرون شدم منتظر تاکسی موندم..ک بلاخره اومد.آدرس و گفتم....
تو راه بودم..ک صدا پيامک گوشیم اومد نگاش کردم..ا.ت بود،همهِ متن ک واسم فرستاده بود و خوندم..نه نه..امیدوارم دیر نکنم...تا اون و چیزی نشه...
دم در آپارتمان پیاده شدم..سریع داخل شدم از پله ها بالا رفتم...
به در چند تقی زدم..کسی نبود..به ا.ت زنگ زدم جواب نداد..مامانش...
شماره مامانشو گرفتم،ک بعد از چند ثانیهِ جواب داد...
جونگکوک: سلام خاله جون..منمجونگکوک..من پشتی درم میشه بازش کنین...
مامان ا.ت: سلام پسرم..ما خونه نیستیم اما ا.ت هست درو بزن ا.ت بازش میکنه.
جونگکوک: اما فک کنم ا.تم خونه نيست...
مامان ا.ت: کلید زیر گلدون کنارِ دره...خاستی با اون بازش کن اما چرا کارِ داشتی اومدی خونمون...
جونگکوک: خب مامانم گفت چند تا لیوان از خونه شما بیارم مهمون داریم.
مامان ا.ت: باشه پس بردار...
جونگکوک: ممنون..خداحافظ
قطع کردم..کلید و از زیر گلدون برداشتم...
و باهاش درو باز کردم،داخل اومدم کسی نبود..رفتم اتاق هارو نگا کردم،نبود....تو اتاق ا.ت بودم ک یه صداِ از حموم اومد..سریع سمتش رفتم..درو باز کردم ک با یه وان کمی خونی و ا.ت ک چشماشو بسته بود..و یه چاقو کف حموم..روبرو شدم....سریع به سمت ا.ت رفتم....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜🌠
۸.۶k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲