چند پارتی( آسمان تنهای من ) پارت ۶
چندپارتی( آسمان تنهای من ) پارت ۶
ا.ت ویو
..
یه لباس برداشتم و تنم کردم..موهامو درس کردم و کمی میکاپ کردم...تا حالت صورتم عوض شه....
از خونه بيرون شدم.....به یونا زنگ زدم...و گفتم جلو رستوران ک توش کارم میکردیم حاظر باشه...چون جای میریم...اونم قبول کرد....نزدیک رستوران رسیدم...یونا دم در منتظر بود.....به سمتش رفتم...
ا.ت: سلام....
یونا: سلام...خب گفتی جایِ میری کجا....
ا.ت: خب من گفته نمیتونم رفتی خودت میفهمی....
یونا: باشه....
یه تاکسی گرفتیمو آدرس و گفتم.......بعد از ۱ ساعت رسيدیم....
یه کافه بود....از بیرون ک خیلی خوشگل بود...مطمئنم داخلشم قشنگه.......
یونا: اینجا....
ا.ت: آره...خب دیگه من میرم خوش بگذره...
یونا: میشه بگی چیخبره....من چرا اینجا اومدم....یا تو چرا میری.....
ا.ت: چون جاِ من نیس....یکی منتظرته....
دوباره سوار تاکسی شدم.....
ا.ت: میتونیم بریم....
تاکسی راه افتاد....به عقبم نگاه کردم...یونا رفت داخل کافه....
...
دوباره برگشتم خونه.....پول و حساب کردم و از ماشین پیاده شدم....هوا کمی تاریک شده بود
...درو با کلید باز کردم....کفشامو با دمپایی عوض کردم...ک داداشم سمتم دویده.....
داداش ا.ت: آبجی...حاظر شو قراره جای بریم....
ا.ت: کجا...
ک صدا مامانم اومد....
مامان ا.ت: مهمونی ...قراره اونجا بریم..توهم حاظر شو....
ا.ت: نه من نمیام....
مامان ا.ت: چرا....
ا.ت: نمیخام تو جم باشم..تنهایی بهتره....
مامان ا.ت: باشه....پس مواظب خودت باش.....
ا.ت: باشه خوش بگذره...واسه توهمکوچولو....
گونشو بوسیدم....
مامان و داداش کوچولوم از خونه رفتن بیرون..بابا پایین منتظر بود......
..اتاقم اومدم.....اشکام دوباره مزاحمم شده بودن....دیگه تحملش واسم سخته...دیگه نمیتونم تحمل کنم.....الان اونا خوش میگذرونن..امامن اینجا...پنجره اتاقمو باز کردم به بیرون نگا میکردم..ماهِ ک آسمون و روشن کرد بود....اونم شبیه من تنها...آسمان تنهای من...چه اسمی قشنگی...باد سردی به صورتم میخورد.....منم تصمیم و گرفتم...باید برم......اینجا جا من نیس.....
یه تیشرت تنم کردم....با یه شلوار.....یه چاقو از آشپزخونه برداشتم..و رفتم تو وان حموم..وان و پر آب کردم و توش نشستم.........
چاقو رو درس رو رگم گذاشتم......
نه ..الان نه...آخرین کارم مونده...از وان بیرون اومدم....گوشیمو برداشتم و رفتم رو صفحه چت جونگکوک....توش نوشتم واسه خداحافظی
*سلام جونگکوک..میدونم شاید زمانی اینو میخونی من دیگه نباشم....این حس منو نابود کرد...دیگه تحمل ندارم...اون شب و یادته ک گفتم یکیو دوس دارم...اون توِ..تو عشقمی .دنیامی...همه چه...امیدوارم بیتونی با یونا خوشبخت شی...یه زندگی خوب ..چیزی ک من نداشتم....
دیگه نمیخام وقتتو هدر بدم....فقط خاستم باهات خداحافظی کنم..ک نگی چرا بدون خداحافظی رفتم...و اینکه خيلی دوست دارم....بیشتر از چیزی ک فکرشو میکنی
ا.ت*
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
..
یه لباس برداشتم و تنم کردم..موهامو درس کردم و کمی میکاپ کردم...تا حالت صورتم عوض شه....
از خونه بيرون شدم.....به یونا زنگ زدم...و گفتم جلو رستوران ک توش کارم میکردیم حاظر باشه...چون جای میریم...اونم قبول کرد....نزدیک رستوران رسیدم...یونا دم در منتظر بود.....به سمتش رفتم...
ا.ت: سلام....
یونا: سلام...خب گفتی جایِ میری کجا....
ا.ت: خب من گفته نمیتونم رفتی خودت میفهمی....
یونا: باشه....
یه تاکسی گرفتیمو آدرس و گفتم.......بعد از ۱ ساعت رسيدیم....
یه کافه بود....از بیرون ک خیلی خوشگل بود...مطمئنم داخلشم قشنگه.......
یونا: اینجا....
ا.ت: آره...خب دیگه من میرم خوش بگذره...
یونا: میشه بگی چیخبره....من چرا اینجا اومدم....یا تو چرا میری.....
ا.ت: چون جاِ من نیس....یکی منتظرته....
دوباره سوار تاکسی شدم.....
ا.ت: میتونیم بریم....
تاکسی راه افتاد....به عقبم نگاه کردم...یونا رفت داخل کافه....
...
دوباره برگشتم خونه.....پول و حساب کردم و از ماشین پیاده شدم....هوا کمی تاریک شده بود
...درو با کلید باز کردم....کفشامو با دمپایی عوض کردم...ک داداشم سمتم دویده.....
داداش ا.ت: آبجی...حاظر شو قراره جای بریم....
ا.ت: کجا...
ک صدا مامانم اومد....
مامان ا.ت: مهمونی ...قراره اونجا بریم..توهم حاظر شو....
ا.ت: نه من نمیام....
مامان ا.ت: چرا....
ا.ت: نمیخام تو جم باشم..تنهایی بهتره....
مامان ا.ت: باشه....پس مواظب خودت باش.....
ا.ت: باشه خوش بگذره...واسه توهمکوچولو....
گونشو بوسیدم....
مامان و داداش کوچولوم از خونه رفتن بیرون..بابا پایین منتظر بود......
..اتاقم اومدم.....اشکام دوباره مزاحمم شده بودن....دیگه تحملش واسم سخته...دیگه نمیتونم تحمل کنم.....الان اونا خوش میگذرونن..امامن اینجا...پنجره اتاقمو باز کردم به بیرون نگا میکردم..ماهِ ک آسمون و روشن کرد بود....اونم شبیه من تنها...آسمان تنهای من...چه اسمی قشنگی...باد سردی به صورتم میخورد.....منم تصمیم و گرفتم...باید برم......اینجا جا من نیس.....
یه تیشرت تنم کردم....با یه شلوار.....یه چاقو از آشپزخونه برداشتم..و رفتم تو وان حموم..وان و پر آب کردم و توش نشستم.........
چاقو رو درس رو رگم گذاشتم......
نه ..الان نه...آخرین کارم مونده...از وان بیرون اومدم....گوشیمو برداشتم و رفتم رو صفحه چت جونگکوک....توش نوشتم واسه خداحافظی
*سلام جونگکوک..میدونم شاید زمانی اینو میخونی من دیگه نباشم....این حس منو نابود کرد...دیگه تحمل ندارم...اون شب و یادته ک گفتم یکیو دوس دارم...اون توِ..تو عشقمی .دنیامی...همه چه...امیدوارم بیتونی با یونا خوشبخت شی...یه زندگی خوب ..چیزی ک من نداشتم....
دیگه نمیخام وقتتو هدر بدم....فقط خاستم باهات خداحافظی کنم..ک نگی چرا بدون خداحافظی رفتم...و اینکه خيلی دوست دارم....بیشتر از چیزی ک فکرشو میکنی
ا.ت*
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۱۰.۰k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲