ارباب مغرورمن ✨💜
اربابمغرورمن ✨💜
part 6
دیانا 🤍
وقتی ارسلان اون کارو کرد واقعا تعجب کردم خواستم بلند شم که گفت
ارسلان : صبر کن کجا؟
دیانا: میخوام برم اتاقم
ارسلان : لازم نکرده همینجا بمون
دیانا : باش
ارسلان 💜
وای خدایا من دارم چیکار میکنم من دیگه خودم نیستیم واقعا عوض شدم نکنه ... نه نه امکان نداره نمیزارم همچنین اتفاقی بیوفته
یه لحظه نگاهم رفت رو دیانا که خوابیده بود منم بعد چند لحظه خوابم برد
صبح 🌤
بیدار شدم که یهو دیانا رو تو بغلم دیدم یادم به دیشب افتاد اه پسره عوضی داشتم به دیانا نگاه میکردم که یهو تکون خورد منم خودمو زدم به خواب ببینم چه واکنشی نشون میده که دیدم داشت میگفت
دیانا: آخه تو چرا اینقدر خوشتیپی کاش میتونستم حسمو بهت بگم ولی منه کلفت چه به عشق و عاشقی 😅💔
واقعا یعنی دیانا عاشق منه واقعا باورم نمیشه امکان نداره باید به فهمم دیانا به من حس داره یا نه که دیدم دیانا خودشو از بغلم کشید بیرون و رفت
دیانا🤍
بیدار شدم ی لحظه چشمم خورد به ارسلان واییی آخه تو چرا اینقدر خوشتیپی 😅 کاش میتونستم حسمو بهت بگم ولی منه کلفت چه به عشق و عاشقی 😅💔
یهو ارسلان تکون خورد منم سریع خودمو از بغلش درآوردم و سریع رفتم تو اتاقم
رفتم لباسم رو عوض کردم رفتم دستشویی کارای مربوط رو انجام دادم بعد رفتم پایین صبحونه رو آماده کردم الان ارسلان بیدار میشه داشتم میزو آماده میکردم که ارسلان اومد
دیانا: سلام ارباب صبحتون بخیر
ارسلان: سلام صبح بخیر
داشتم میرفتم که ....
ارسلان: کجا؟
دیانا: دارم میرم تو اتاقم
ارسلان: صبحونه خوردی ؟
اگه بهش میگفتم نه احتمالا نمیزاشت برم تو اتاقم امروز هم نیکا و بقیه نبودن و امروز حالم زیاد خوب نبود
دیانا: ا....اره
ارسلان: چی خوردی ؟
وای حالا چی بگم
دیانا: اممم ....چیز.... حلوا ارده
ارسلان : 😂😂 بیا بشین ی چیزی بخور کمتر دروغ بگو بچه
دیانا: چی
ارسلان: دیانا ما تو عمارت حلوا ارده نداریم چون من حساسیت دارم هیچکس حلوا ارده نمیخره
دیانا: اها
ارسلان : خب حالا بیا ی چیز بخور
نشستم دو تا لقمه خوردم دیگه نمیتونستم خواستم بلند شم برم که
ارسلان: کجا ؟
دیانا: میل ندارم میرم اتاقم
ارسلان: بشین بخور بعد برو
دیانا: گشنم نیس
ارسلان: گفتم بشین ( با یکم داد )
از ترس نشستم و چند لقمه دیگه هم خوردم
part 6
دیانا 🤍
وقتی ارسلان اون کارو کرد واقعا تعجب کردم خواستم بلند شم که گفت
ارسلان : صبر کن کجا؟
دیانا: میخوام برم اتاقم
ارسلان : لازم نکرده همینجا بمون
دیانا : باش
ارسلان 💜
وای خدایا من دارم چیکار میکنم من دیگه خودم نیستیم واقعا عوض شدم نکنه ... نه نه امکان نداره نمیزارم همچنین اتفاقی بیوفته
یه لحظه نگاهم رفت رو دیانا که خوابیده بود منم بعد چند لحظه خوابم برد
صبح 🌤
بیدار شدم که یهو دیانا رو تو بغلم دیدم یادم به دیشب افتاد اه پسره عوضی داشتم به دیانا نگاه میکردم که یهو تکون خورد منم خودمو زدم به خواب ببینم چه واکنشی نشون میده که دیدم داشت میگفت
دیانا: آخه تو چرا اینقدر خوشتیپی کاش میتونستم حسمو بهت بگم ولی منه کلفت چه به عشق و عاشقی 😅💔
واقعا یعنی دیانا عاشق منه واقعا باورم نمیشه امکان نداره باید به فهمم دیانا به من حس داره یا نه که دیدم دیانا خودشو از بغلم کشید بیرون و رفت
دیانا🤍
بیدار شدم ی لحظه چشمم خورد به ارسلان واییی آخه تو چرا اینقدر خوشتیپی 😅 کاش میتونستم حسمو بهت بگم ولی منه کلفت چه به عشق و عاشقی 😅💔
یهو ارسلان تکون خورد منم سریع خودمو از بغلش درآوردم و سریع رفتم تو اتاقم
رفتم لباسم رو عوض کردم رفتم دستشویی کارای مربوط رو انجام دادم بعد رفتم پایین صبحونه رو آماده کردم الان ارسلان بیدار میشه داشتم میزو آماده میکردم که ارسلان اومد
دیانا: سلام ارباب صبحتون بخیر
ارسلان: سلام صبح بخیر
داشتم میرفتم که ....
ارسلان: کجا؟
دیانا: دارم میرم تو اتاقم
ارسلان: صبحونه خوردی ؟
اگه بهش میگفتم نه احتمالا نمیزاشت برم تو اتاقم امروز هم نیکا و بقیه نبودن و امروز حالم زیاد خوب نبود
دیانا: ا....اره
ارسلان: چی خوردی ؟
وای حالا چی بگم
دیانا: اممم ....چیز.... حلوا ارده
ارسلان : 😂😂 بیا بشین ی چیزی بخور کمتر دروغ بگو بچه
دیانا: چی
ارسلان: دیانا ما تو عمارت حلوا ارده نداریم چون من حساسیت دارم هیچکس حلوا ارده نمیخره
دیانا: اها
ارسلان : خب حالا بیا ی چیز بخور
نشستم دو تا لقمه خوردم دیگه نمیتونستم خواستم بلند شم برم که
ارسلان: کجا ؟
دیانا: میل ندارم میرم اتاقم
ارسلان: بشین بخور بعد برو
دیانا: گشنم نیس
ارسلان: گفتم بشین ( با یکم داد )
از ترس نشستم و چند لقمه دیگه هم خوردم
۱۲.۹k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.