فیک تهیونگ « عشق بی انتها » P1
عشق بی انتها "P1
هیناه
_به نظرم این عالیه
لباسو با دستم لمس کردم به نظره منم هیچ مشکلی نداشت پس نظرش رو تایید کردمو گفتم : از همین میتونیم استفاده کنیم با توجه به توانه مالی که فعلا داریم
_اره.. راستی
مکثی کرد که نگاهمو به همراه داشت
_چیشده چیزی میخوای بگی ؟
_نه نه هیچی
_اوکی پس همینا رو جور کن
_باشه خیالت راحت
_ممنون
یقه کتم رو درست کردمو با لبخندی که به یِتسه زدم ازش دور شدم ، با مشکلات زیادی روبه رو بودم این روزا ولی همه جوره در هر شرایطی میتونستم حلشون کنم
_رییس رییس
وایستادمو نگاه به منشی که با پاشنه های بلنده کفشش سریع داشت میدوید سمتم با تعجب نگاش کردم دستاشو روی زانو هاش گذاشت و گفت : رییس..یکی..
نفسی کشید و ادامه داد : چند نفر اون بیرونن که..میخوان ببینن شما رو
_خیلی خب واسه چی اینقدر عجله داری بگو بیان دفترم
خواستم برم که بازوم رو گرفت و سرش رو تکون داد به چپ و راست و گفت : ایندفعه موضوع فرق داره باید برین طبقه پایین
چند ثانیه خیره بهش موندمو با گفتنه خیلی خب راهمو سمته آسانسور کج کردم
وقتی آسانسور به طبقه همکف رسید موهامو زدم پشته گوشمو ازش خارج شدم ، با دیدنه سه مرد که جلوی پذیرش مونده بودن متعجب تر از چند لحظه پیش سمتشون قدم برداشتم
_ببخشید مشکلی هست
هر سه تاشون چشماشون ثابت شد روی منو مسئول پذیرش با صدایی که معلوم بود دستو پاشو گم کرده گفت : ایشون..ایشون..خانمه هیناه هستن
سرمو برای تایید حرفش تکون دادم که یکی از مردا برگه ای سمتم گرفتو دهن باز کرد
_خانم شما در حال حاضر بدهکاری های زیادی دارین با مبالغ بالا هرچه سریعتر برای تسویه کردنشون اقدام کنید وگرنه هلدینگتون توقیف میشه تا اون بدهی ها تسویه بشن
همونطور که گیج به برگه هایی که به دستم داده بود نگاه میکردم و هر دفعه تعداد ارقام بدهی ها رو میدیدم
سر بالا گرفتمو لب زدم : تا..تا کی وقت دارم ؟
_به مدته یک ماه
یک ماه واقعا واسه این همه پول و جبرانشون کم بود
_فقط یک ماه ؟!
مرد جدی از پشته عینکش نگاهم کرد و گفت : فقط یک ماه
با گفتنه بریم از دره ساختمون خارج شدن
دستمو روی پیشونیم گذاشتمو نفسمو کلافه بیرون فرستادم
_خانم حالتون خوبه
از گوشه چشم به مسئول پذیرش نگاهی انداختمو گفتم : خوبم خوبم به کارتون برسین
هیناه
_به نظرم این عالیه
لباسو با دستم لمس کردم به نظره منم هیچ مشکلی نداشت پس نظرش رو تایید کردمو گفتم : از همین میتونیم استفاده کنیم با توجه به توانه مالی که فعلا داریم
_اره.. راستی
مکثی کرد که نگاهمو به همراه داشت
_چیشده چیزی میخوای بگی ؟
_نه نه هیچی
_اوکی پس همینا رو جور کن
_باشه خیالت راحت
_ممنون
یقه کتم رو درست کردمو با لبخندی که به یِتسه زدم ازش دور شدم ، با مشکلات زیادی روبه رو بودم این روزا ولی همه جوره در هر شرایطی میتونستم حلشون کنم
_رییس رییس
وایستادمو نگاه به منشی که با پاشنه های بلنده کفشش سریع داشت میدوید سمتم با تعجب نگاش کردم دستاشو روی زانو هاش گذاشت و گفت : رییس..یکی..
نفسی کشید و ادامه داد : چند نفر اون بیرونن که..میخوان ببینن شما رو
_خیلی خب واسه چی اینقدر عجله داری بگو بیان دفترم
خواستم برم که بازوم رو گرفت و سرش رو تکون داد به چپ و راست و گفت : ایندفعه موضوع فرق داره باید برین طبقه پایین
چند ثانیه خیره بهش موندمو با گفتنه خیلی خب راهمو سمته آسانسور کج کردم
وقتی آسانسور به طبقه همکف رسید موهامو زدم پشته گوشمو ازش خارج شدم ، با دیدنه سه مرد که جلوی پذیرش مونده بودن متعجب تر از چند لحظه پیش سمتشون قدم برداشتم
_ببخشید مشکلی هست
هر سه تاشون چشماشون ثابت شد روی منو مسئول پذیرش با صدایی که معلوم بود دستو پاشو گم کرده گفت : ایشون..ایشون..خانمه هیناه هستن
سرمو برای تایید حرفش تکون دادم که یکی از مردا برگه ای سمتم گرفتو دهن باز کرد
_خانم شما در حال حاضر بدهکاری های زیادی دارین با مبالغ بالا هرچه سریعتر برای تسویه کردنشون اقدام کنید وگرنه هلدینگتون توقیف میشه تا اون بدهی ها تسویه بشن
همونطور که گیج به برگه هایی که به دستم داده بود نگاه میکردم و هر دفعه تعداد ارقام بدهی ها رو میدیدم
سر بالا گرفتمو لب زدم : تا..تا کی وقت دارم ؟
_به مدته یک ماه
یک ماه واقعا واسه این همه پول و جبرانشون کم بود
_فقط یک ماه ؟!
مرد جدی از پشته عینکش نگاهم کرد و گفت : فقط یک ماه
با گفتنه بریم از دره ساختمون خارج شدن
دستمو روی پیشونیم گذاشتمو نفسمو کلافه بیرون فرستادم
_خانم حالتون خوبه
از گوشه چشم به مسئول پذیرش نگاهی انداختمو گفتم : خوبم خوبم به کارتون برسین
۶.۵k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.