تکپارتی جین
وقتی استاد دانشگاهت اکس قبلیت بود
p5
ا.ت دید کل کل با این مردیکه بیفایده هسته پس بی حرف رفت به دنبال یونا...اعصابش از این دختر خیلی خورد بود
همینجور که میرفت یهو خواست لیز بخوره که جین دیود و گرفتش....
ا.ت با دیدن موقعیتش که براید تو بغل جین بود ناخداگاه چک ابداری بهش زد
جین: چته تو وحشی(متعجب)
ا.ت: بزارم زمین مرتیکه نفهم ولم میکردی میفتادم چی میشد هااااا؟(داد)
جین ویو
واوووو...یه دقیقه خدا رو شکر کردم که این همه سال مجبور نبودم با همچین ادم رو مخی و وحشی زندگی کنم
جین: جان مادت خفه خون بگی...
هنوز حرفش تموم نشده بود یه سیلی دیگه هم خورد...
ا.ت: نمیشنوی میگم بزارمممم زمین...بعد هم تو کی هستی جون مادر منو قسم میخوری ها؟
جین ا.ت رو زمین گذاشت و یهو یادش امد که مادر پدر ا.ت فوت کردن..
جین: ا.ت میگم....ببخشید یادم نبود که ....واقعا شرمنده
ا.ت: دیگه مشکلی نیست
جین: ببینمت(سر ا.ت رو بالا گرفت که لید اشک تو چشماش جمع شده)بیبی گریه نکنیا بگم بهت
ا.ت: گمشو از کنار من
مشتی به سینه جین زد که دست خودش بیشتر درد گرفت و پاشد به راهش ادامه داد...گریش شروع شد...اتفاقای عمرش بعد از پدر مادرش رو به یاد اورد و گریه کرد...میدونست الان جین دنبالشه...کم کم صدای هق هقش بلند شد و سعی کرد تند تر بره
جین ویو
پا تند کردم و رو به روش وایسادم بغلش کردم و اونم پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد...خیلی خوبه که عشقت رو اینجوری عین بچت بچرخونی تا گریه نکنه
جین: میبخشی دیگه مگه نه
ا.ت: دلم براشون تنگ شده اروم
جین: میدونم ...من کنارتم...بیب
[خب یه سر بزنیم به یونگی و یونا]
یونگی و یونا توی کافه سرباز کوه بودن و از اول تا اخر بی احساس و با قیافه خالی از حس نزارگر کارای جین و ا.ت بودن
(مکالمه کاملا لحن بی تفاوت به غیر از اخرش)
یونا: هعی خدا مردم غیر قابل باورن
یونگی: خدایی معلوم نیست چیکار میکنن اول ناز و ناز کشی
یونا: دوم صحنه عاشقانه
یونگی: سوم کتک کاری
یونا: چهارم قهر
یونگی: پنجم ناز کشی
یونا: شیشم کارهای عاشقانه...خدا بده برکت
یونگی دستش رو دور گردن یونا انداخت و گفت
یونگی: خدا رو شکر ما اینارو نداریم
یونا: خوبی سینگلی هم همینه
یونگی : پس الان من و تو چی هستیم که میگی سینگلی؟
یونا: چی میخوای بگی
یونگی یهویی خیلی محکم یونا رو سمت خودش کشید و بوسیدش
یونگی: تو که منو دوست داری منم که تو رو بیب
یونا لبش رو پاک کرد و با چشمای آبیش سیس گرفت و به یونگی نگاه کرد و گفت
یونا: واقعا؟میخوای باور کنم کسی که حالمو نمیپرسه دوستم داشته باشه
یونگی؛ من اینجوریم میتونی باهاش کنار بیای؟
یونا: هه .......
#سناریو
#فیک
#تکپارتی
لایک کنید
p5
ا.ت دید کل کل با این مردیکه بیفایده هسته پس بی حرف رفت به دنبال یونا...اعصابش از این دختر خیلی خورد بود
همینجور که میرفت یهو خواست لیز بخوره که جین دیود و گرفتش....
ا.ت با دیدن موقعیتش که براید تو بغل جین بود ناخداگاه چک ابداری بهش زد
جین: چته تو وحشی(متعجب)
ا.ت: بزارم زمین مرتیکه نفهم ولم میکردی میفتادم چی میشد هااااا؟(داد)
جین ویو
واوووو...یه دقیقه خدا رو شکر کردم که این همه سال مجبور نبودم با همچین ادم رو مخی و وحشی زندگی کنم
جین: جان مادت خفه خون بگی...
هنوز حرفش تموم نشده بود یه سیلی دیگه هم خورد...
ا.ت: نمیشنوی میگم بزارمممم زمین...بعد هم تو کی هستی جون مادر منو قسم میخوری ها؟
جین ا.ت رو زمین گذاشت و یهو یادش امد که مادر پدر ا.ت فوت کردن..
جین: ا.ت میگم....ببخشید یادم نبود که ....واقعا شرمنده
ا.ت: دیگه مشکلی نیست
جین: ببینمت(سر ا.ت رو بالا گرفت که لید اشک تو چشماش جمع شده)بیبی گریه نکنیا بگم بهت
ا.ت: گمشو از کنار من
مشتی به سینه جین زد که دست خودش بیشتر درد گرفت و پاشد به راهش ادامه داد...گریش شروع شد...اتفاقای عمرش بعد از پدر مادرش رو به یاد اورد و گریه کرد...میدونست الان جین دنبالشه...کم کم صدای هق هقش بلند شد و سعی کرد تند تر بره
جین ویو
پا تند کردم و رو به روش وایسادم بغلش کردم و اونم پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد...خیلی خوبه که عشقت رو اینجوری عین بچت بچرخونی تا گریه نکنه
جین: میبخشی دیگه مگه نه
ا.ت: دلم براشون تنگ شده اروم
جین: میدونم ...من کنارتم...بیب
[خب یه سر بزنیم به یونگی و یونا]
یونگی و یونا توی کافه سرباز کوه بودن و از اول تا اخر بی احساس و با قیافه خالی از حس نزارگر کارای جین و ا.ت بودن
(مکالمه کاملا لحن بی تفاوت به غیر از اخرش)
یونا: هعی خدا مردم غیر قابل باورن
یونگی: خدایی معلوم نیست چیکار میکنن اول ناز و ناز کشی
یونا: دوم صحنه عاشقانه
یونگی: سوم کتک کاری
یونا: چهارم قهر
یونگی: پنجم ناز کشی
یونا: شیشم کارهای عاشقانه...خدا بده برکت
یونگی دستش رو دور گردن یونا انداخت و گفت
یونگی: خدا رو شکر ما اینارو نداریم
یونا: خوبی سینگلی هم همینه
یونگی : پس الان من و تو چی هستیم که میگی سینگلی؟
یونا: چی میخوای بگی
یونگی یهویی خیلی محکم یونا رو سمت خودش کشید و بوسیدش
یونگی: تو که منو دوست داری منم که تو رو بیب
یونا لبش رو پاک کرد و با چشمای آبیش سیس گرفت و به یونگی نگاه کرد و گفت
یونا: واقعا؟میخوای باور کنم کسی که حالمو نمیپرسه دوستم داشته باشه
یونگی؛ من اینجوریم میتونی باهاش کنار بیای؟
یونا: هه .......
#سناریو
#فیک
#تکپارتی
لایک کنید
۱۴.۳k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.