فیک یونگیp5
یونگی:خوب حالا نقشه اینه..................(نمیگم تا بفهمید ها ها ها چون شرط ها رو نرسوندید میگم)
یونگی:خوب حالا خوبه
ات:😑
ات:یونگی من تورو با اون پدر تو
یونگی:یاااااااااااا ات حرف بد نزن بچم یاد میگیره
ات:با کارای تو یاد نمیگیر بعد من بگم ننشو .. لچه یاد میگیر آره پدر سگگگگگگگگ
ات:ات آروم باش
*ات دوباره دنبال یونگی میوفته
ات:پدر سگگگگگ وایسا
یونگی:ات نقشه یی داری بگو خو چرا میوفتی دنبالم
ات:ه ه ه ه یونگی من مادر تو خواهر تو
یونگی:اهههههههه
ات:میخواستم بگم ول کن
یونگی:باشه حالا نقشه مون چی بابام الان میاد
ات:باشه
*برش به زمانی که بابای یونگی امد (الان ی شخصیت جدید داریم که اسمش لیا هست)
دیگ دیگ (مثلا صدای در😂)
*بادیگارد رفت در رو باز کنه
ب یونگی:به به پسرم
یونگی:سلام پدر
لیا: سلام پدر خوش آمدی
ب یونگی:معرفی نمیکنی
یونگی:پدر لیا دوست دخترم
ب یونگی :چند وقته با همین
یونگی:سه ماه
ب یونگی:پس باید پدر بزرگم کنی
یونگی:پدر
ب یونگی:باشه حالا
*ات امد
ب یونگی:میبینم که این هرزه هنوز اینجا ست
یونگی:بابا ولش کن ات برو اون اتاق رو تمیز کن
ب یونگی:وایسا
ات:بله
*ب یونگی اسلحه شو در اورد
ب یونگی:وقتی پسرم ی زن دیگه داره تو دیگه هیچ اشغالی نیستی
*ات رو زمینه و داره کم کم گریش میگیره
ب یونگی:خودت و بچت باید به گور برید
ات:لطفا کاری با بچم نداشته باشید(با گریه)
*ات به یونگی نگاه کرد
ب یونگی:نه دیگه باید بمیری
ات:یونگی(اروم)
بنگ
ویو ات
صدای تیر امد یعنی واقعا مردم صدای جیغ خدمتکارا رو میشنیدم یعنی من مردم و یونگی هیچ کاری نکرد یعنی عاشقم نبود چشمامو باز کردم دیدم من تیر نخوردم یکی از خدمتکارا تیر خورده
ب یونگی:پس وقتی یونگی چیزی نگفت یعتی دوست نداره
یونگی:پدر ولش کن
ب یونگی:باشه
*ات در حال رفتن که صدای بابای یونگی رو میشنوه
ب یونگی:فردا باید با لیا ازدواج کنی
یونگی:ولی پدر
ب یونگی:ولی نداره
ویو ات
با این حرف پدر یونگی رو پاره کنم ولی نمیشه وای خداااااا دیگه نمیشه تحمل کنم نشون ندادم و رفتم اتاق تا جون داشتم گریه کردم بعد رفتم خانه رو تمیز کردم ماشالا خونه نبود که قصر بود خیلی خسته شوده بودم خیر سرم حاملهم(ات همه کار میکنه تازه ۱۵ سالشه حامله هم هست حالا من ۲۹ سالمه دو تا دخترم حامله هم دست به سیاه سفید هم نمیزنم میایم برای شما فیک مینویس تازه حمایت هم نمیکنید😑اگر حمایت نداشته باشیم پارت بعدی نداریم😁)
تو فکر بودن که بابا ی یونگی صدام زد
ب یونگی:اتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
ات:ب.ل.ه.
ب یونگی:چرا دیر امدی
ات:😑
ب یونگی:قیافه تو درست کن
ات:🙄
ب یونگی:شیطونه میگه بزنم بکشمش
لیا:پدر جان ولش کنید این ات همیشه همینه
*ات:دوست داشتم برم لیا رو پاره کنم ولی نمیشد(دو دلش)
ب یونگی:باشه دختر از خودتو یونگی برام بگو
لیا: ..................(خودتون ی چی بزارید دست ندارم دیگه😁)
برش زمانی به ساعت ۷ شب
ب یونگی:اتتتتتتتتتتت
ات:بله ارباب بزرگ
ب یونگی:برو این هارو برام بخر اگر دیر کنی میکشمت
ات:چشم
ویو ات
واییییییییییی این بابای یونگی چقدر دستورات داره الان باید برم بیرون با باره شیشیه خدایااااااااا آماده شدم رفتم داشتم خریدای بابای یونگی رو میکردم که از مغازه بیرون که یهو...
بچها لطفا حمایت کنید و روح نباشیددددددد مرسی😁😁
شرط
لایک ۱۰ تا
یونگی:خوب حالا خوبه
ات:😑
ات:یونگی من تورو با اون پدر تو
یونگی:یاااااااااااا ات حرف بد نزن بچم یاد میگیره
ات:با کارای تو یاد نمیگیر بعد من بگم ننشو .. لچه یاد میگیر آره پدر سگگگگگگگگ
ات:ات آروم باش
*ات دوباره دنبال یونگی میوفته
ات:پدر سگگگگگ وایسا
یونگی:ات نقشه یی داری بگو خو چرا میوفتی دنبالم
ات:ه ه ه ه یونگی من مادر تو خواهر تو
یونگی:اهههههههه
ات:میخواستم بگم ول کن
یونگی:باشه حالا نقشه مون چی بابام الان میاد
ات:باشه
*برش به زمانی که بابای یونگی امد (الان ی شخصیت جدید داریم که اسمش لیا هست)
دیگ دیگ (مثلا صدای در😂)
*بادیگارد رفت در رو باز کنه
ب یونگی:به به پسرم
یونگی:سلام پدر
لیا: سلام پدر خوش آمدی
ب یونگی:معرفی نمیکنی
یونگی:پدر لیا دوست دخترم
ب یونگی :چند وقته با همین
یونگی:سه ماه
ب یونگی:پس باید پدر بزرگم کنی
یونگی:پدر
ب یونگی:باشه حالا
*ات امد
ب یونگی:میبینم که این هرزه هنوز اینجا ست
یونگی:بابا ولش کن ات برو اون اتاق رو تمیز کن
ب یونگی:وایسا
ات:بله
*ب یونگی اسلحه شو در اورد
ب یونگی:وقتی پسرم ی زن دیگه داره تو دیگه هیچ اشغالی نیستی
*ات رو زمینه و داره کم کم گریش میگیره
ب یونگی:خودت و بچت باید به گور برید
ات:لطفا کاری با بچم نداشته باشید(با گریه)
*ات به یونگی نگاه کرد
ب یونگی:نه دیگه باید بمیری
ات:یونگی(اروم)
بنگ
ویو ات
صدای تیر امد یعنی واقعا مردم صدای جیغ خدمتکارا رو میشنیدم یعنی من مردم و یونگی هیچ کاری نکرد یعنی عاشقم نبود چشمامو باز کردم دیدم من تیر نخوردم یکی از خدمتکارا تیر خورده
ب یونگی:پس وقتی یونگی چیزی نگفت یعتی دوست نداره
یونگی:پدر ولش کن
ب یونگی:باشه
*ات در حال رفتن که صدای بابای یونگی رو میشنوه
ب یونگی:فردا باید با لیا ازدواج کنی
یونگی:ولی پدر
ب یونگی:ولی نداره
ویو ات
با این حرف پدر یونگی رو پاره کنم ولی نمیشه وای خداااااا دیگه نمیشه تحمل کنم نشون ندادم و رفتم اتاق تا جون داشتم گریه کردم بعد رفتم خانه رو تمیز کردم ماشالا خونه نبود که قصر بود خیلی خسته شوده بودم خیر سرم حاملهم(ات همه کار میکنه تازه ۱۵ سالشه حامله هم هست حالا من ۲۹ سالمه دو تا دخترم حامله هم دست به سیاه سفید هم نمیزنم میایم برای شما فیک مینویس تازه حمایت هم نمیکنید😑اگر حمایت نداشته باشیم پارت بعدی نداریم😁)
تو فکر بودن که بابا ی یونگی صدام زد
ب یونگی:اتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
ات:ب.ل.ه.
ب یونگی:چرا دیر امدی
ات:😑
ب یونگی:قیافه تو درست کن
ات:🙄
ب یونگی:شیطونه میگه بزنم بکشمش
لیا:پدر جان ولش کنید این ات همیشه همینه
*ات:دوست داشتم برم لیا رو پاره کنم ولی نمیشد(دو دلش)
ب یونگی:باشه دختر از خودتو یونگی برام بگو
لیا: ..................(خودتون ی چی بزارید دست ندارم دیگه😁)
برش زمانی به ساعت ۷ شب
ب یونگی:اتتتتتتتتتتت
ات:بله ارباب بزرگ
ب یونگی:برو این هارو برام بخر اگر دیر کنی میکشمت
ات:چشم
ویو ات
واییییییییییی این بابای یونگی چقدر دستورات داره الان باید برم بیرون با باره شیشیه خدایااااااااا آماده شدم رفتم داشتم خریدای بابای یونگی رو میکردم که از مغازه بیرون که یهو...
بچها لطفا حمایت کنید و روح نباشیددددددد مرسی😁😁
شرط
لایک ۱۰ تا
۱۳.۳k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.