part:6
part:6
name:my girl friend
چند ساعت بعد :
زنگ خونه خورد
پیاده رفتم خونه .انقدر خوابم می امد که تا لباسمو عوض کردم رفتم خوابیدم .
اولین روز مدرسم بدک نبود. نزدیک بود برام قلدری کنن .
چند ساعت بعد :
از خواب بیدار شدم .دیدم برا گوشیم یه پیام امد رفتم نگاش کردم دیدم بهترین دوستم تو شهرمون پیام داده .
خوشحال شدم رفتم نگاه می کردم اما با چیز خوبی رو به رو نشدم
پیاما:
لیا سلام الان که از اینجا رفتی می تونم بهت حقیقتو بگم .
من اصلا ازت خوشم نمیومد و این ۱۲ سال فقط بخاطر کار بابام با تو دوست شدم .
بابام بهم گفته بود باهات صمیمی شم چون بابات رئیس بابای من بود .
و دیگه که رفتید نیازی نیست هنوز صمیمی باشیم پس
برای همیشه خداحافظ .
ویو لیا :
همینطوری که داشتم می خواندم اشک از چشمم ریخت رو صفحه گوشیم .
واقعاً ۱۲ سال دوستی فقط بخاطر کار بابام بود .
از ۷ سالگی باهم دوست بودیم .
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم کنار همینطوری گریه کردم .
تصمیم گرفتم برا اینکه یکم بهتر شم برم بیرون .
یادم امد فردا سالگرد فوت مامانه .
اخرین سفری که با مامانم رفته بودیم سئول بود .
رفتم روی یه پل، با مامانم اونجا رفته بودم .
وایساده بودم که دوباره گریم گرفت .
یهویی دیدم یه نفر با موتور پشت سرم وایساد .
برگشتم دیدم یجیه .
یجی:خوبی؟
لیا :اره
یجی :میایی بریم یه جایی؟
لیا :کجا ؟
یجی:نگران نباش جای بدی نیست
لیا :باشه
یجی :خب چرا سوار نمیشی ؟
لیا: تاحالا سوار موتور نشدم و می ترسم از موتور
یجی : نگران نباش
لیا :باشه
سوار شدم که یجی گفت منو بگیر
دستمو دو کمرش حلقه کردم
name:my girl friend
چند ساعت بعد :
زنگ خونه خورد
پیاده رفتم خونه .انقدر خوابم می امد که تا لباسمو عوض کردم رفتم خوابیدم .
اولین روز مدرسم بدک نبود. نزدیک بود برام قلدری کنن .
چند ساعت بعد :
از خواب بیدار شدم .دیدم برا گوشیم یه پیام امد رفتم نگاش کردم دیدم بهترین دوستم تو شهرمون پیام داده .
خوشحال شدم رفتم نگاه می کردم اما با چیز خوبی رو به رو نشدم
پیاما:
لیا سلام الان که از اینجا رفتی می تونم بهت حقیقتو بگم .
من اصلا ازت خوشم نمیومد و این ۱۲ سال فقط بخاطر کار بابام با تو دوست شدم .
بابام بهم گفته بود باهات صمیمی شم چون بابات رئیس بابای من بود .
و دیگه که رفتید نیازی نیست هنوز صمیمی باشیم پس
برای همیشه خداحافظ .
ویو لیا :
همینطوری که داشتم می خواندم اشک از چشمم ریخت رو صفحه گوشیم .
واقعاً ۱۲ سال دوستی فقط بخاطر کار بابام بود .
از ۷ سالگی باهم دوست بودیم .
گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم کنار همینطوری گریه کردم .
تصمیم گرفتم برا اینکه یکم بهتر شم برم بیرون .
یادم امد فردا سالگرد فوت مامانه .
اخرین سفری که با مامانم رفته بودیم سئول بود .
رفتم روی یه پل، با مامانم اونجا رفته بودم .
وایساده بودم که دوباره گریم گرفت .
یهویی دیدم یه نفر با موتور پشت سرم وایساد .
برگشتم دیدم یجیه .
یجی:خوبی؟
لیا :اره
یجی :میایی بریم یه جایی؟
لیا :کجا ؟
یجی:نگران نباش جای بدی نیست
لیا :باشه
یجی :خب چرا سوار نمیشی ؟
لیا: تاحالا سوار موتور نشدم و می ترسم از موتور
یجی : نگران نباش
لیا :باشه
سوار شدم که یجی گفت منو بگیر
دستمو دو کمرش حلقه کردم
۲.۹k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.