مافیای جذاب من پارت ۲۶
تهیونگ: ای بابا!!
جنی: کوفت. *رفت تو اتاقش*
منم رفتم تو اتاقم....
#جنی
داشتم دور خودم میچرخیدم که باید بعد از این ماموریت کوفتیشون چیکار کنم. باید چجوری فرار کنیم؟😫
هنوز قشنگ راجب اینکه باید چیکار کنیم توضیح نداده بود.
رفتم سمت در که متوجه نشدم در میزنن. سرم پایین بود که در باز شد و خورد توی سرم.
#تهیونگ
در زدم دیدم جواب نمیده. حتی صداشم کردم. نگران درو باز کردم که حس کردم در به یه چیزی برخورد کرد.....
جنی: آییییییییییی*آروم*
در خورده بود به سر جنی و جنی خم سریع سرشو گرفت و آروم اشک میریخت.
متوجه شدم که چقدر دردش میومد. بغلش کردم و اونم سعی نکرد ازم دور بشه. سرشو با دستام گرفتم و همون طوری که بغلش کرده بودم کمکش کردم که روی تخت بشینه.
تهیونگ: حالت خوبه؟؟؟؟*نگران*
جنی:.....آیییی سرم.*آروم و با گریه*
توی بغلم گرفتمش و...
تهیونگ: ببخشید...معذرت میخوام.
جنی متعجب بهم نگاه کرد.
تهیونگ: چیه؟ فکر کردی بلد نیستم معذرت خواهی کنم؟
جنی یک خنده ی تلخی کرد و به طور عجیبی سرشو روی سینم گذاشت. صدای آروم گریه هاش میومد.
#جنی
دیگه اون همه دردو نمیتونستم تحمل کنم. نمیدونم چیشد که رفتم بغل تهیونگ و گریه کردم.
اون هم هیچی نگفت و فقط نوازشم کرد.
تهیونگ: میتونم درک کنم که بار سنگینی رو دوشته. ما مثل همیم. باورم نمیشد که یه روز با یه دختر هم دردی کنم، ولی.....آروم باش.....همه چیز درست میشه.
حرفاش آرومم میکرد. اما نمیدونم چرا.
فقط میدونم اونقدر گریه کردم تو بغلش که خوابم برد....
بقیش واسه فردا
امیدوارم تا فردا حداقل ۲۰ تا لایک بشه...
جنی: کوفت. *رفت تو اتاقش*
منم رفتم تو اتاقم....
#جنی
داشتم دور خودم میچرخیدم که باید بعد از این ماموریت کوفتیشون چیکار کنم. باید چجوری فرار کنیم؟😫
هنوز قشنگ راجب اینکه باید چیکار کنیم توضیح نداده بود.
رفتم سمت در که متوجه نشدم در میزنن. سرم پایین بود که در باز شد و خورد توی سرم.
#تهیونگ
در زدم دیدم جواب نمیده. حتی صداشم کردم. نگران درو باز کردم که حس کردم در به یه چیزی برخورد کرد.....
جنی: آییییییییییی*آروم*
در خورده بود به سر جنی و جنی خم سریع سرشو گرفت و آروم اشک میریخت.
متوجه شدم که چقدر دردش میومد. بغلش کردم و اونم سعی نکرد ازم دور بشه. سرشو با دستام گرفتم و همون طوری که بغلش کرده بودم کمکش کردم که روی تخت بشینه.
تهیونگ: حالت خوبه؟؟؟؟*نگران*
جنی:.....آیییی سرم.*آروم و با گریه*
توی بغلم گرفتمش و...
تهیونگ: ببخشید...معذرت میخوام.
جنی متعجب بهم نگاه کرد.
تهیونگ: چیه؟ فکر کردی بلد نیستم معذرت خواهی کنم؟
جنی یک خنده ی تلخی کرد و به طور عجیبی سرشو روی سینم گذاشت. صدای آروم گریه هاش میومد.
#جنی
دیگه اون همه دردو نمیتونستم تحمل کنم. نمیدونم چیشد که رفتم بغل تهیونگ و گریه کردم.
اون هم هیچی نگفت و فقط نوازشم کرد.
تهیونگ: میتونم درک کنم که بار سنگینی رو دوشته. ما مثل همیم. باورم نمیشد که یه روز با یه دختر هم دردی کنم، ولی.....آروم باش.....همه چیز درست میشه.
حرفاش آرومم میکرد. اما نمیدونم چرا.
فقط میدونم اونقدر گریه کردم تو بغلش که خوابم برد....
بقیش واسه فردا
امیدوارم تا فردا حداقل ۲۰ تا لایک بشه...
۱۵.۴k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.