هرگز فراموشم نکن.
وارد عمارت شد.بااینکه از بیرون ترسناک بود ولی داخلش خیلی قشنگ بود.همچنین از انرژی نفرین شده ای که از اونجا بیرون می اومد خوشش میومد.البته بار اولش نبود می اومد اینجا.
هیما با صدای کمی بالا:ساتورو
مامان ساتورو:سلام عزیزم.خوش اومدی.بیا صبحونه بخور.
هیما:نه مرسی.دیره باید بریم.
ساتورو بادهن پر از اتاق غذاخوری بیرون اومد:سلام هیما چااااان.امروز زود اومدی؟نکنه دلت برام تنگ شده.
بابای ساتورو با حالتی خشک و بی احساس:ساتورو مودب.
هیما:زود؟ساعت هشته ساتورو خان.
خواهر ساتورو با سرعت از پله ها پایین اومد و پرید بغل هیما
خواهر ساتورو:هیما چان!دلم برات تنگ شده بود!
هیما با لبخندی شیرین و چشم بسته:عزیز دلم!چطوری؟
مامان ساتورو:بچه ها دیرتون میشه ها.
هیما:بله.بله.ساتورو بریم.
ساتورو:بریییییییییییمممممممم
هیما با صدای کمی بالا:ساتورو
مامان ساتورو:سلام عزیزم.خوش اومدی.بیا صبحونه بخور.
هیما:نه مرسی.دیره باید بریم.
ساتورو بادهن پر از اتاق غذاخوری بیرون اومد:سلام هیما چااااان.امروز زود اومدی؟نکنه دلت برام تنگ شده.
بابای ساتورو با حالتی خشک و بی احساس:ساتورو مودب.
هیما:زود؟ساعت هشته ساتورو خان.
خواهر ساتورو با سرعت از پله ها پایین اومد و پرید بغل هیما
خواهر ساتورو:هیما چان!دلم برات تنگ شده بود!
هیما با لبخندی شیرین و چشم بسته:عزیز دلم!چطوری؟
مامان ساتورو:بچه ها دیرتون میشه ها.
هیما:بله.بله.ساتورو بریم.
ساتورو:بریییییییییییمممممممم
۲.۳k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.