دوست دارم باباp16 اخر
دوست دارم باباp16 اخر
از زبان کوک
اون چای عوضی منو گروگان گرفت برد به یه جایی که معلوم میست کجاس منو بست به یه صندلی و یه بمبم بهم وصل کرد کوکش کرده روی یه ساعت و اونجا بود که فهمیدم ات چرا باهام اینجوری میکنه چون چا ی چنتا کصشعر بهش گفته اتم باور کرده منو گذاشت همونجا و رفت
از زبان ات
فهمیدم چا گولم زده و فهمیدم کوک تو خطره باید نجاتش بوم ولی قبل رفتن کاری دارم
ویو ۱۵ دیقه بعد
خب کارم تموم شد پیش به سوی کوک رفتم سوار موتورم شدم و با تموم سرعت به جایی که گفته بودن رفتم و بعله ی جای توی صحرا بود برا خودش جلو در یه چنتا آدم بود باهاشون درگیر شدم بعد یه عالمه کتک کاری بلاخره رفتم تو که دیدم کوک به ی صندلی بسته شده و یه بمب وصله بهش
+ک..کوک هق
_ات
+من معذرت میخام که باورش کردم اون یه ویص برام فرستاد که تو داشتی میگفتی داری ازم استفاده میکنی چطوری باور کردم هق ببخشید
_اشکال نداره نظرت چیه اول این خنثی کنیم
+باش
رفتم ویتو پاهاشو باز کردم ولی بمبه جوری تنضیم شده بود که اگه از جاش پا میشد میترکید پس بلید مراقب بودم داشتم دنبال سیما برا خنثی کردنش میگشتم اوف بلاخره پیدا کردم فاااککک چرا انقدر زیاده یکی از اینا قطعش میکنه
_چی شده ات
+این سیما عجیبه اصلا نباید اینجوری باشن
همینجوری داشتم با سیما ور می فتم که اقای چا اومد باهاش درگیر شدم خواست بمبو بترکونه نزاشتم خواست خود کوکو بکشه نزاشتم خواست منو بکشه نزاشتم ولی در آخر سر چاگورو چند بار کرد تو شکمم برام مهم نبود چاگورو به زور ازش گرفتم و فرو کردم تو قلوش که همونجا مرد نگاه کردم به بمبه ۵ دیقه تا انفجاری مونده فاککککککککک سریع رفتم پیش کوک با دستایی که غرق در خون بود داشتم بمبو خنثی میکردم بعد یه جدال فاکی بمبو از تنش در آورد ولی گرفتم تو دستم ۳۰ سانیه مونده بود داشتیم میدویدیف بیرون باهم پیچ خورد افتادم به کمک کوک بلند شدم داشتیم میرفتیم یه نگاه به بمبی که تو دستم بود کردم شاید بگید چرا ولش نکردم چون ولش میکردم میترکید ۷ سانیه مونده بود که تو جام وایسادم کوک رو هل دادم به بیرون ۳ سانیه مونده بود چ حرفی میتونستم تو سه سانیه آخر زندگیم بگم؟آها فهمیدم
+دوست دارم بابا
_اتتتتتتتتتتت
و انفجار
کوک پرت شد اون ور
از جاش پا شد و سوختن دخترش رو تماشا کرد براش خیل عذاب آور بود اون مرگ دوتا دخترشم دید دیگه هیچ حسی براش نمونده بود تنها کاری که میتونست بکنه گریه کردن برا هر دو دخترش بود البته اون گریه ها تا وقتی بود یه از جاش پا شه کوک از جاش پا شد و دنیا به پاش زانو زد انتقام دخترشو از شرکت چا گرفت رفت ایتالیا و اونجا به کار مافیایی ادامه داد و وسط خونش یه مجسمه از ات ساخت و گذاشت
پایان فیک ممنون که خوندید
از زبان کوک
اون چای عوضی منو گروگان گرفت برد به یه جایی که معلوم میست کجاس منو بست به یه صندلی و یه بمبم بهم وصل کرد کوکش کرده روی یه ساعت و اونجا بود که فهمیدم ات چرا باهام اینجوری میکنه چون چا ی چنتا کصشعر بهش گفته اتم باور کرده منو گذاشت همونجا و رفت
از زبان ات
فهمیدم چا گولم زده و فهمیدم کوک تو خطره باید نجاتش بوم ولی قبل رفتن کاری دارم
ویو ۱۵ دیقه بعد
خب کارم تموم شد پیش به سوی کوک رفتم سوار موتورم شدم و با تموم سرعت به جایی که گفته بودن رفتم و بعله ی جای توی صحرا بود برا خودش جلو در یه چنتا آدم بود باهاشون درگیر شدم بعد یه عالمه کتک کاری بلاخره رفتم تو که دیدم کوک به ی صندلی بسته شده و یه بمب وصله بهش
+ک..کوک هق
_ات
+من معذرت میخام که باورش کردم اون یه ویص برام فرستاد که تو داشتی میگفتی داری ازم استفاده میکنی چطوری باور کردم هق ببخشید
_اشکال نداره نظرت چیه اول این خنثی کنیم
+باش
رفتم ویتو پاهاشو باز کردم ولی بمبه جوری تنضیم شده بود که اگه از جاش پا میشد میترکید پس بلید مراقب بودم داشتم دنبال سیما برا خنثی کردنش میگشتم اوف بلاخره پیدا کردم فاااککک چرا انقدر زیاده یکی از اینا قطعش میکنه
_چی شده ات
+این سیما عجیبه اصلا نباید اینجوری باشن
همینجوری داشتم با سیما ور می فتم که اقای چا اومد باهاش درگیر شدم خواست بمبو بترکونه نزاشتم خواست خود کوکو بکشه نزاشتم خواست منو بکشه نزاشتم ولی در آخر سر چاگورو چند بار کرد تو شکمم برام مهم نبود چاگورو به زور ازش گرفتم و فرو کردم تو قلوش که همونجا مرد نگاه کردم به بمبه ۵ دیقه تا انفجاری مونده فاککککککککک سریع رفتم پیش کوک با دستایی که غرق در خون بود داشتم بمبو خنثی میکردم بعد یه جدال فاکی بمبو از تنش در آورد ولی گرفتم تو دستم ۳۰ سانیه مونده بود داشتیم میدویدیف بیرون باهم پیچ خورد افتادم به کمک کوک بلند شدم داشتیم میرفتیم یه نگاه به بمبی که تو دستم بود کردم شاید بگید چرا ولش نکردم چون ولش میکردم میترکید ۷ سانیه مونده بود که تو جام وایسادم کوک رو هل دادم به بیرون ۳ سانیه مونده بود چ حرفی میتونستم تو سه سانیه آخر زندگیم بگم؟آها فهمیدم
+دوست دارم بابا
_اتتتتتتتتتتت
و انفجار
کوک پرت شد اون ور
از جاش پا شد و سوختن دخترش رو تماشا کرد براش خیل عذاب آور بود اون مرگ دوتا دخترشم دید دیگه هیچ حسی براش نمونده بود تنها کاری که میتونست بکنه گریه کردن برا هر دو دخترش بود البته اون گریه ها تا وقتی بود یه از جاش پا شه کوک از جاش پا شد و دنیا به پاش زانو زد انتقام دخترشو از شرکت چا گرفت رفت ایتالیا و اونجا به کار مافیایی ادامه داد و وسط خونش یه مجسمه از ات ساخت و گذاشت
پایان فیک ممنون که خوندید
۸.۳k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.