فیک( عشق) پارت ۴۰
فیک( عشق) پارت ۴۰
ا.ت ویو
فردا....
از خواب پاشدم.....حموم رفتم لباسمو عوض کردم....موهامو خشک کردم.....و بعدش کمی شیر با نون خوردم....و از خونه بیرون شدم......
تو ایستگاه اتوبوس با هینا روبرو شدم...
..
وارد کلاس شدم......رفتم و رو صندلیم نشستم.......یجوری منتظر بودم...ک جیمین بیاد.........میخام بدونم میخاد کنارِ من بشینه...یا نه......بلاخره اومد........
از نامو جدا شد و به سمتم اومد......
جیمین: سلام.....
ا.ت: س.س...سلام....
اومد و رو صندلی نشست....
بعد از ۱۰ دقیقه ای استاد اومد.........و گفت...
استاد: خب بچه ها......قرار بود هفته ای بعدی برین اردو....اما......
لارا: اما...چی استاد.......لطفا نگين ک نمیریم.....
استاد: خب بزارین حرفمو تموم کنم.....خب قرار شد فردا برین.......شاید ۲ روز و تو اردو بگذرونیم...البته یه اردوِ ساده نیس....ک بعدا متوجه میشن......
پس برای فردا ساعت ۸ تو حیاط مدرسه باشین...قراره با اتوبوس بریم.......از شما فقط میخام با خودتون لباس..پتو...و بعضی لوازم ک بهش نیاز دارین و بیارین....فقط یه کوله پشتی.....
نامو: ۲ روز اردو....
استاد: آره.....۲ روز.....خب الانم کتاباتون و باز کنین.....
...
از مدرسه بیرون اومدم....اول خاستم برم بار..چون باید از رئیسم مرخصی میخاستم....مطمئنم قبول نمیکنه........تو راه بار بودم....ک چیزی رو شونم حس کردم..نگا کردم... دست جیمین بود......
ا.ت: وای خدا...ترسوندیم....
جیمین: ترسوندم....
ا.ت: اهوم....
جیمین:مگه خونت اینوره......
ا.ت: خب نه...میخام بریم و از رئیسم مرخصی بیخام....
چه..نه نه.....چرا......بهش گفتم رئیس...
جیمین: رئیس..مگه تو جایی کار میکنی.....
ا.ت: آره....خب...تو یه رستوران....گارسونم......
جیمین: باشه...پس منم باهات میام.....
ا.ت: نه..نیاز نیس...من خودم میرم.....
جیمین: گفتم منم میام......
ا.ت: نه...نمیخام......به زحمت میشی.....
جیمین: منم میام.....
ا.ت: باشه.....
نزدیک بار بودیم.....با خودم کلنجار میرفتم..ک چرا گفتم رئیس...........الان چیکار کنم.....
جیمین: نیاز نیس بترسی...من میدونم تو بار کار میکنی......
ا.ت(با دهن باز ) ها.............
جیمین: ببندیش.......
ا.ت: تو...تو...چجوری فهمیدی......
جیمین: نمیگم....
ا.ت: هینا گفت....
جیمین: نه ..خودم فهمیدم.......
ا.ت: خب چجوری......
جیمین: نمیخام بگم.....
ا.ت: برو بابا ..اصن نخاستم بگی......
و بعدش ازش جلو رفتم.......ک از بازوم گرفت وبه سمت خودش کشید...ک تو بغلش فرو رفتم...........دستاشو دور کمرم حلقه کرد.............سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت...........
اشتباه املایی بود معذرت ♥️
ا.ت ویو
فردا....
از خواب پاشدم.....حموم رفتم لباسمو عوض کردم....موهامو خشک کردم.....و بعدش کمی شیر با نون خوردم....و از خونه بیرون شدم......
تو ایستگاه اتوبوس با هینا روبرو شدم...
..
وارد کلاس شدم......رفتم و رو صندلیم نشستم.......یجوری منتظر بودم...ک جیمین بیاد.........میخام بدونم میخاد کنارِ من بشینه...یا نه......بلاخره اومد........
از نامو جدا شد و به سمتم اومد......
جیمین: سلام.....
ا.ت: س.س...سلام....
اومد و رو صندلی نشست....
بعد از ۱۰ دقیقه ای استاد اومد.........و گفت...
استاد: خب بچه ها......قرار بود هفته ای بعدی برین اردو....اما......
لارا: اما...چی استاد.......لطفا نگين ک نمیریم.....
استاد: خب بزارین حرفمو تموم کنم.....خب قرار شد فردا برین.......شاید ۲ روز و تو اردو بگذرونیم...البته یه اردوِ ساده نیس....ک بعدا متوجه میشن......
پس برای فردا ساعت ۸ تو حیاط مدرسه باشین...قراره با اتوبوس بریم.......از شما فقط میخام با خودتون لباس..پتو...و بعضی لوازم ک بهش نیاز دارین و بیارین....فقط یه کوله پشتی.....
نامو: ۲ روز اردو....
استاد: آره.....۲ روز.....خب الانم کتاباتون و باز کنین.....
...
از مدرسه بیرون اومدم....اول خاستم برم بار..چون باید از رئیسم مرخصی میخاستم....مطمئنم قبول نمیکنه........تو راه بار بودم....ک چیزی رو شونم حس کردم..نگا کردم... دست جیمین بود......
ا.ت: وای خدا...ترسوندیم....
جیمین: ترسوندم....
ا.ت: اهوم....
جیمین:مگه خونت اینوره......
ا.ت: خب نه...میخام بریم و از رئیسم مرخصی بیخام....
چه..نه نه.....چرا......بهش گفتم رئیس...
جیمین: رئیس..مگه تو جایی کار میکنی.....
ا.ت: آره....خب...تو یه رستوران....گارسونم......
جیمین: باشه...پس منم باهات میام.....
ا.ت: نه..نیاز نیس...من خودم میرم.....
جیمین: گفتم منم میام......
ا.ت: نه...نمیخام......به زحمت میشی.....
جیمین: منم میام.....
ا.ت: باشه.....
نزدیک بار بودیم.....با خودم کلنجار میرفتم..ک چرا گفتم رئیس...........الان چیکار کنم.....
جیمین: نیاز نیس بترسی...من میدونم تو بار کار میکنی......
ا.ت(با دهن باز ) ها.............
جیمین: ببندیش.......
ا.ت: تو...تو...چجوری فهمیدی......
جیمین: نمیگم....
ا.ت: هینا گفت....
جیمین: نه ..خودم فهمیدم.......
ا.ت: خب چجوری......
جیمین: نمیخام بگم.....
ا.ت: برو بابا ..اصن نخاستم بگی......
و بعدش ازش جلو رفتم.......ک از بازوم گرفت وبه سمت خودش کشید...ک تو بغلش فرو رفتم...........دستاشو دور کمرم حلقه کرد.............سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت...........
اشتباه املایی بود معذرت ♥️
۱۱.۷k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲