پارت ⁴
پارت ⁴
تهکوک
....
با یادآوری مجسمه، سرش رو کمی تکون داد تا حواسش جمع بشه...
تمام نشیمن رو از نظر گذروند اما مجسمهای با مشخصاتی که اون
شخص گفته بود، پیدا نکرد...
تصمیم گرفت طبقهی باال رو چک کنه...
مسلما هرکسی که برای دزدی میاومد بعد از دیدن زرقوبرق نشیمن،
عقلش رو از دست میداد و هرچیزی که میخواست رو برمیداشت و
میرفت...
و طبیعی بود که همچین مجسمهی خاص و ارزشمندی انقدر جلوی
چشم نباشه...
از پلهها باال رفت و لبخندی به تاریکی نسبی اونجا زد...
نگاهی گذرا به راهرو و درهایی که اونجا بود انداخت و تصمیم گرفت
از در انتهای راهرو شروع کنه...
-معموال اون خوشگال توی دور از دسترس ترین اتاقن...
اما با ورود به اتاق انتهای راهرو فقط یه اتاق نقاشی دید...
اتاقی پر از بومهای نیمه کاره و سطلهای رنگ بزرگ...
بوی رنگ و روغنی که توی اتاق پیچیده بود باعث شد پوزخندی بزنه...
پس اینجا عمال یه خونه برای اوقات فراغت مرد بود!؟
-ببین چقدر زندگی خوبی داره که یه خونه واسه سرگرمیهاش داره...
اونم نه یه خونهی تنها...یه خونه با کلی نگهبان و کلی زرقوبرق...
حسادت جونگکوک کامال از حرفها و صداش مشخص بود...
اون با دو نفر دیگه توی یه خونهی آپارتمانی کوچیک زندگی میکرد
جز چک کردن قرار مالقات با مشتریها و رسیدگی به
درخواستهاشون و البته کشیکهای شبانه وقت کار دیگهای
نداشت...
مدام توسط مشتریها تحقیر میشدن و توی دستهی خالفکارها قرار
میگرفتن اما...
اینجا خونهی پسری بود که شاید چندسالی ازش بزرگتر بود و اکثر
اوقات خالی بود...
کسی اونجا زندگی نمیکرد اما هر شبانه روز حداقل چهار نگهبان از
این خونهی خالی مراقبت میکردن...
و اینجا چیزی جز یه مشت مجسمه و تابلو و البته سرگرمیهایی که
یک شخص میتونه داشته باشه، چیز دیگهای نبود...
اتاق بعدی بوی گِل تازه میداد و مشخص بود اتاق سفالگریه...
هیچ فرشی اونجا نبود و کل اتاق کثیف بود...
با حالتی چندش در اتاق رو بست و سمت اتاق بعدی رفت...
اتاق بعدی با تلویزیونی بزرگ و کاناپهای بزرگ و راحت پوشیده شده
بود...
جلو رفت و روی کاناپه نشست و به صفحهی خاموش تلویزیون خیره
شد...
نگاهی به اطراف اتاق انداخت و پشت سرش بار خانگی رو دید...
حتی تصور اینکه توی این اتاق میتونه چندتا دختر رو برای خودش
بیاره و وقتی باهاشون بازی میکنه تلویزیون تماشا کنن، یا پارتی
مهمونیهایی که میتونه توی این خونه برگزار بشه هم حالش رو بد
میکرد...
هرکدوم از اون اتاقها از خونهشون هم بزرگتر بودن...
و کامال طبیعی بود که جونگکوک به همچین شخصی حسادت کنه...
چرا یک نفر باید انقدر پولدار باشه و یک نفر انقدر فقیر!؟
اتاق بعدی اما باعث شد ابروهاش .....
تهکوک
....
با یادآوری مجسمه، سرش رو کمی تکون داد تا حواسش جمع بشه...
تمام نشیمن رو از نظر گذروند اما مجسمهای با مشخصاتی که اون
شخص گفته بود، پیدا نکرد...
تصمیم گرفت طبقهی باال رو چک کنه...
مسلما هرکسی که برای دزدی میاومد بعد از دیدن زرقوبرق نشیمن،
عقلش رو از دست میداد و هرچیزی که میخواست رو برمیداشت و
میرفت...
و طبیعی بود که همچین مجسمهی خاص و ارزشمندی انقدر جلوی
چشم نباشه...
از پلهها باال رفت و لبخندی به تاریکی نسبی اونجا زد...
نگاهی گذرا به راهرو و درهایی که اونجا بود انداخت و تصمیم گرفت
از در انتهای راهرو شروع کنه...
-معموال اون خوشگال توی دور از دسترس ترین اتاقن...
اما با ورود به اتاق انتهای راهرو فقط یه اتاق نقاشی دید...
اتاقی پر از بومهای نیمه کاره و سطلهای رنگ بزرگ...
بوی رنگ و روغنی که توی اتاق پیچیده بود باعث شد پوزخندی بزنه...
پس اینجا عمال یه خونه برای اوقات فراغت مرد بود!؟
-ببین چقدر زندگی خوبی داره که یه خونه واسه سرگرمیهاش داره...
اونم نه یه خونهی تنها...یه خونه با کلی نگهبان و کلی زرقوبرق...
حسادت جونگکوک کامال از حرفها و صداش مشخص بود...
اون با دو نفر دیگه توی یه خونهی آپارتمانی کوچیک زندگی میکرد
جز چک کردن قرار مالقات با مشتریها و رسیدگی به
درخواستهاشون و البته کشیکهای شبانه وقت کار دیگهای
نداشت...
مدام توسط مشتریها تحقیر میشدن و توی دستهی خالفکارها قرار
میگرفتن اما...
اینجا خونهی پسری بود که شاید چندسالی ازش بزرگتر بود و اکثر
اوقات خالی بود...
کسی اونجا زندگی نمیکرد اما هر شبانه روز حداقل چهار نگهبان از
این خونهی خالی مراقبت میکردن...
و اینجا چیزی جز یه مشت مجسمه و تابلو و البته سرگرمیهایی که
یک شخص میتونه داشته باشه، چیز دیگهای نبود...
اتاق بعدی بوی گِل تازه میداد و مشخص بود اتاق سفالگریه...
هیچ فرشی اونجا نبود و کل اتاق کثیف بود...
با حالتی چندش در اتاق رو بست و سمت اتاق بعدی رفت...
اتاق بعدی با تلویزیونی بزرگ و کاناپهای بزرگ و راحت پوشیده شده
بود...
جلو رفت و روی کاناپه نشست و به صفحهی خاموش تلویزیون خیره
شد...
نگاهی به اطراف اتاق انداخت و پشت سرش بار خانگی رو دید...
حتی تصور اینکه توی این اتاق میتونه چندتا دختر رو برای خودش
بیاره و وقتی باهاشون بازی میکنه تلویزیون تماشا کنن، یا پارتی
مهمونیهایی که میتونه توی این خونه برگزار بشه هم حالش رو بد
میکرد...
هرکدوم از اون اتاقها از خونهشون هم بزرگتر بودن...
و کامال طبیعی بود که جونگکوک به همچین شخصی حسادت کنه...
چرا یک نفر باید انقدر پولدار باشه و یک نفر انقدر فقیر!؟
اتاق بعدی اما باعث شد ابروهاش .....
۲.۴k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.