پارت ¹
پارت ¹
تهکوک
صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست...
نگاهی به پسر روبهروش انداخت و لبخند عمیقی روی لبهاش نقش
بست اما دیدن اخمهای درهم هیونگش، لبهاش رو جمع کرد و جدی
شد...
-باور کن مشکلی پیش نمیاد...
+دقیقا وقتی فکر میکنی مشکلی پیش نمیاد تمام زندگیت نابود
میشن جونگکوک...
با شنیدن صدای یونگی چشمهاش درشت شد...
نمیدونست که برگشته...
آب دهنش رو قورت داد و لب پایینش رو به دندون گرفت...
-ولی من حساب همه چیو کردم...چند روزه که زیر نظر دارمش...فقط
چندتا نگهبان مسلح اطراف خونه هستن که خیلی راحت میشه
دورشون زد...اکثر اوقات نه کسی میاد و نه کسی میره...
+باز هم به نظرم وقت بیشتری باید بگذره...
جونگکوک چشمهاش رو بست و سرش رو توی دستهاش گرفت...
-چرا همیشه انقدر نگران منی!؟
صادقانه پرسید و یونگی مثل همیشه فقط سکوت کرد...
-به این فکر کنید سود این یکی انقدری زیاد هست که دیگه نیازی
نیست دزدی کنیم...دیگه نیازی نیست مثل یه مشت خالفکار قایم
بشیم و قرار نیست دیگه کسی تحقیرمون کنه و بهمون دستور بده...
/احتیاط شرط عقله...ما فقط دو روزه که این ماموریت رو گرفتیم و به نظرم باید بیشتر صبر کنیم و تحقیق کنیم...
-ولی طرف بهمون تا آخر هفته وقت داده...نمیتونیم دو روزی که باقی
مونده رو همینطوری به تحقیقهای الکی بگذرونیم...دارم میگم اون
خونه عمال خالیه...گاهی یه پسر نزدیک عصر میاد و بعد دوساعت
میره بیرون...
+شبها خونه خالیه!؟
-دقیقا...
+بازم تنها رفتن ریسکه...
جونگکوک عصبی از بحث همیشگی با اون دو نفر، از روی صندلی
بلند شد...
-شماها همیشه همینو میگید...وقتی نوبت به خودتون میرسه
ماموریتهای تکی اصال خطرناک نیستن اما نوبت من که میشه
خطرناکه...من دیگه بچه نیستم...
/جونگکوک...ما فقط نمیخوایم...
-نمیخواین اتفاقی برام بیوفته!؟من حواسم به خودم هست...اگه واقعا
میخواید مراقبم باشید از تصمیماتم حمایت کنید...فکر نمیکنم کار
خیلی سختی باشه...
/ماهیهای تنها همیشه توی برکهها و رودخونهها زندگی میکنن...تا
حاال فکر کردی چرا!؟
جونگکوک چندتا پلک زد و اخمی از روی دقت کرد...
-هیونگ...من ماهی نیستم اون خونه هم آبهای آزاد نیست...
تهکوک
صندلی رو عقب کشید و پشت میز نشست...
نگاهی به پسر روبهروش انداخت و لبخند عمیقی روی لبهاش نقش
بست اما دیدن اخمهای درهم هیونگش، لبهاش رو جمع کرد و جدی
شد...
-باور کن مشکلی پیش نمیاد...
+دقیقا وقتی فکر میکنی مشکلی پیش نمیاد تمام زندگیت نابود
میشن جونگکوک...
با شنیدن صدای یونگی چشمهاش درشت شد...
نمیدونست که برگشته...
آب دهنش رو قورت داد و لب پایینش رو به دندون گرفت...
-ولی من حساب همه چیو کردم...چند روزه که زیر نظر دارمش...فقط
چندتا نگهبان مسلح اطراف خونه هستن که خیلی راحت میشه
دورشون زد...اکثر اوقات نه کسی میاد و نه کسی میره...
+باز هم به نظرم وقت بیشتری باید بگذره...
جونگکوک چشمهاش رو بست و سرش رو توی دستهاش گرفت...
-چرا همیشه انقدر نگران منی!؟
صادقانه پرسید و یونگی مثل همیشه فقط سکوت کرد...
-به این فکر کنید سود این یکی انقدری زیاد هست که دیگه نیازی
نیست دزدی کنیم...دیگه نیازی نیست مثل یه مشت خالفکار قایم
بشیم و قرار نیست دیگه کسی تحقیرمون کنه و بهمون دستور بده...
/احتیاط شرط عقله...ما فقط دو روزه که این ماموریت رو گرفتیم و به نظرم باید بیشتر صبر کنیم و تحقیق کنیم...
-ولی طرف بهمون تا آخر هفته وقت داده...نمیتونیم دو روزی که باقی
مونده رو همینطوری به تحقیقهای الکی بگذرونیم...دارم میگم اون
خونه عمال خالیه...گاهی یه پسر نزدیک عصر میاد و بعد دوساعت
میره بیرون...
+شبها خونه خالیه!؟
-دقیقا...
+بازم تنها رفتن ریسکه...
جونگکوک عصبی از بحث همیشگی با اون دو نفر، از روی صندلی
بلند شد...
-شماها همیشه همینو میگید...وقتی نوبت به خودتون میرسه
ماموریتهای تکی اصال خطرناک نیستن اما نوبت من که میشه
خطرناکه...من دیگه بچه نیستم...
/جونگکوک...ما فقط نمیخوایم...
-نمیخواین اتفاقی برام بیوفته!؟من حواسم به خودم هست...اگه واقعا
میخواید مراقبم باشید از تصمیماتم حمایت کنید...فکر نمیکنم کار
خیلی سختی باشه...
/ماهیهای تنها همیشه توی برکهها و رودخونهها زندگی میکنن...تا
حاال فکر کردی چرا!؟
جونگکوک چندتا پلک زد و اخمی از روی دقت کرد...
-هیونگ...من ماهی نیستم اون خونه هم آبهای آزاد نیست...
۲.۰k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.