In the past
صبح با صدای بانوی من اجازه ی ورود میدید از خواب نازم بیدار شدم...
-گمشیددددددددددددددد بیروننننننننننننننن(باداد)
می خوام کپه ی مرگم رو بزارم هی بانوی من بانوی من گگگگگگ
اینو که گفتم دیدم جسمی داره تکون می خوره که دیدم یونگی بیدار شده...
-صبح بخیر چاگیا
-وات؟؟؟چاگیا؟؟
-آره بورام خواستم یه اعترافی کنم اما متاسفانه فکر کنم منو پس بزنی...
-می شنوم
-من عاشقتم میدونم دیره اما خواهش می کنم...
بورام ویو
احساس کردم اگه در قلبم رو به روش باز کنم اشکالی نداره
-باشه فقط اگه ببینم فقط یک بار دیگه خیانت کردی می دونی که پاره ای ...
-تو کی اینقدر بیشعور شدی؟؟
-چییییییییییی بیشعور؟؟ الان با من بودی؟؟
ادمین ویو:آره دیگه دوزتان خلاصه یونگی و بورام مثل سگ و گربه به جون هم افتاده بود و همه ی اهالی قصر با عجب نگاهشون می کردن و لبخند می زدن
بعد 10 مین
-خب ملکه مین دیگه اجازه می دی برم؟؟
-دیگه چی کار کنم باشه...
-گمشیددددددددددددددد بیروننننننننننننننن(باداد)
می خوام کپه ی مرگم رو بزارم هی بانوی من بانوی من گگگگگگ
اینو که گفتم دیدم جسمی داره تکون می خوره که دیدم یونگی بیدار شده...
-صبح بخیر چاگیا
-وات؟؟؟چاگیا؟؟
-آره بورام خواستم یه اعترافی کنم اما متاسفانه فکر کنم منو پس بزنی...
-می شنوم
-من عاشقتم میدونم دیره اما خواهش می کنم...
بورام ویو
احساس کردم اگه در قلبم رو به روش باز کنم اشکالی نداره
-باشه فقط اگه ببینم فقط یک بار دیگه خیانت کردی می دونی که پاره ای ...
-تو کی اینقدر بیشعور شدی؟؟
-چییییییییییی بیشعور؟؟ الان با من بودی؟؟
ادمین ویو:آره دیگه دوزتان خلاصه یونگی و بورام مثل سگ و گربه به جون هم افتاده بود و همه ی اهالی قصر با عجب نگاهشون می کردن و لبخند می زدن
بعد 10 مین
-خب ملکه مین دیگه اجازه می دی برم؟؟
-دیگه چی کار کنم باشه...
۷.۲k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.