مافیای جذاب من(بلکتن)پارت۶
رزی: جنیییی! *همچنان ترسیده.*
جنی: ها!؟چ....
برگشت و اون پسره رو دید.
رزی:...ت..تو کی ای؟؟ *ترسیده*
جیمین: خودت کی ای؟ و اینجا چیکار میکنین؟؟؟
جنی هم بدون اینکه چیزی بگه خواست به پسره حمله کنه. ولی نه. دستمو محکم گرفت و دویید تا از اونجا بریم بیرون. قابل از اینکه بریم. اون تفنگ دستش بود و شلیک کرد.
یه لحظه جنی افتا رو زمین. پاش گلوله خرده بود.
همون لحظه که جنی افتاد روی زمین و اون پسره با یه پسر دیگه که مثل خودش بود اومدن سمت ما. با کلی آدما ی هیکلی و گنده. جنی از هوش رفت و منم نمیدونستم باید چیکار کنم. سردرگم بودم.
تهیونگ: شما دو نفر کی هستین!؟*داد*
رزی:...من...من....
جیمین: سریع تر!
رزی:....من...
تهیونگ: بردارین ببرینشون تو ماشین.
که اون مرد هیکلی ها به زور ما رو بردن توی ماشین.
#جیمین
تهیونگ داخل اتاق بود و من چند لحظه اومده بودم بیرون که اون دو تا دختر رو دیدم. وقتی هم داشتن فرار میکردن معلوم بود یه کاسه ای زید نیم کاسشون هست. به پای یکیشون شلیک کردم. که افتاد رو زمین. و بعد تهیونگ به بادیگارد ها دستور داد که اون دو تا رو با خودمون ببریم. تا حالا نشده بود دو تا دختر رو ببریم:(
نمیدونم چرا قیافه ی اون دختره که داشت من من میکرد برام آشنا بود.
بیخیال......این دخترا همشون شبیه همن.
رفتم پیش تهیونگ.
تهیونگ: برو پیش اون دوتا زنا تا من میام.
جیمین: اوکی
رفتم بیرون سمت وَنی که اونا رو برده بودن.
یکیشون هنوز بیهوش بود و هنوز پاش خونریزی داشت. اونیکی هم داشت گریه میکرد(رزی) نگران اون یکیه که تیر خورده بود(جنی)، بود.
تا چشمش به من افتاد....
رزی: آهای تو! چرا به خواهر من شلیک کردی!!!!*داد*
جیمین: مراقب حرف زدنت باشا!...
دیگه واقعا خودتون هم بکشید پارت بعدی رو تا فردا نمیزارم.
جنی: ها!؟چ....
برگشت و اون پسره رو دید.
رزی:...ت..تو کی ای؟؟ *ترسیده*
جیمین: خودت کی ای؟ و اینجا چیکار میکنین؟؟؟
جنی هم بدون اینکه چیزی بگه خواست به پسره حمله کنه. ولی نه. دستمو محکم گرفت و دویید تا از اونجا بریم بیرون. قابل از اینکه بریم. اون تفنگ دستش بود و شلیک کرد.
یه لحظه جنی افتا رو زمین. پاش گلوله خرده بود.
همون لحظه که جنی افتاد روی زمین و اون پسره با یه پسر دیگه که مثل خودش بود اومدن سمت ما. با کلی آدما ی هیکلی و گنده. جنی از هوش رفت و منم نمیدونستم باید چیکار کنم. سردرگم بودم.
تهیونگ: شما دو نفر کی هستین!؟*داد*
رزی:...من...من....
جیمین: سریع تر!
رزی:....من...
تهیونگ: بردارین ببرینشون تو ماشین.
که اون مرد هیکلی ها به زور ما رو بردن توی ماشین.
#جیمین
تهیونگ داخل اتاق بود و من چند لحظه اومده بودم بیرون که اون دو تا دختر رو دیدم. وقتی هم داشتن فرار میکردن معلوم بود یه کاسه ای زید نیم کاسشون هست. به پای یکیشون شلیک کردم. که افتاد رو زمین. و بعد تهیونگ به بادیگارد ها دستور داد که اون دو تا رو با خودمون ببریم. تا حالا نشده بود دو تا دختر رو ببریم:(
نمیدونم چرا قیافه ی اون دختره که داشت من من میکرد برام آشنا بود.
بیخیال......این دخترا همشون شبیه همن.
رفتم پیش تهیونگ.
تهیونگ: برو پیش اون دوتا زنا تا من میام.
جیمین: اوکی
رفتم بیرون سمت وَنی که اونا رو برده بودن.
یکیشون هنوز بیهوش بود و هنوز پاش خونریزی داشت. اونیکی هم داشت گریه میکرد(رزی) نگران اون یکیه که تیر خورده بود(جنی)، بود.
تا چشمش به من افتاد....
رزی: آهای تو! چرا به خواهر من شلیک کردی!!!!*داد*
جیمین: مراقب حرف زدنت باشا!...
دیگه واقعا خودتون هم بکشید پارت بعدی رو تا فردا نمیزارم.
۱۰.۱k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.