یاقوت سیاه.part10.
_چ راهی؟
بهم نگاه کرد گفت
_نه ولش کن خیلی خطرناکه.
با عصبانیت گفتم
_بگو زود باش.
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت
_ارباب پارک هرشب ساعت ۱۲ وقتی مطالعشو تموم میکنه میخوابه ولی خوب خیلی صدای عجیبی از طبقه بالا میشنون از ساعت ۲ صبح به بعد...و تو باید همون ساعت به طبقه آخر بری توی اتاق ارباب پارک.
با تعجب گفتم
_چی؟؟چرا من؟؟
_چون اگه ارباب پارک خون اشام باشه به تو صدمه ای نمیزنه.
کنجکاو گفتم
_چرا؟
با کلافگی گفت
_چندتا از خدمه های دیگه ام این اتفاق براشون افتاده بود که یکی کنترلشون میکرده تا به طبقه ۱۵ برن که بعضیاشون مث تو بیهوش شدن بعضیام به طبقه ۱۵ رسیدن و دیگه پیدا نشدن،ولی اونایی که بیهوش مث تو پیدا شدن یا بدنشون بدجوری آسیب دیده بود یا حالشون تا چند سال بد بود یا مریضی میگرفتن ولی تو حالت کاملا خوبه..!
آبرومو بالا انداختم که لب زد
_نگران نباش اتفاقی نمیفته منم تا طبقه ۱۴ باهات میام.
با ترس لب زدم
_باشه،حالا کی بریم؟
_فردا شب.
همین که چشم بهم زدم فردا شب رسید ساعت ۲:۳۰شب بود از رو تختم بلند شدم در اتاقمو باز کردم نفس عمیقی کشیدم که کاترینا گفتم
_نترس هیچی نمیشه.
سریع تکون دادم دستشو گرفتمو باهم به سمت پله ها رفتیم.
به طبقه ۱۴ رسیدیم که کاترینا گفتم
_خوب دیگه ادامش باتو من همینجا منتظرت میمونم.
سری تکون دادم آروم آروم از پله ها بالا رفتم هرچی به طبقه ۱۵ نزدیک تر میشدم صدا های عجیبی به گوشم میرسید و هرچی نزدیک تر نزدیک تر میشدم خیلی خیلی تاریک میشد دستو پام از ترس میلرزید چندتا پله دیگه بیشتر نمونده بود خیلی سریع اونام طی کردم الان من دیگه داخل طبقه ۱۵ بودم...
جرعت نداشتم صورتمو برگردونم به اطرافم نگاه کنم صدای چیک چیک آب میومد و عحیب تر از همه دیگه سرو صدایی نبود همه جا سکوت بود و این بیشتر از همه منو میترسوند...!
همونجوری سر جام خشکم زده بود که صدایی از پشت سرم شنیدم
_خوش اومدی دختر کوچولو.!
بهم نگاه کرد گفت
_نه ولش کن خیلی خطرناکه.
با عصبانیت گفتم
_بگو زود باش.
نفسشو کلافه بیرون داد و گفت
_ارباب پارک هرشب ساعت ۱۲ وقتی مطالعشو تموم میکنه میخوابه ولی خوب خیلی صدای عجیبی از طبقه بالا میشنون از ساعت ۲ صبح به بعد...و تو باید همون ساعت به طبقه آخر بری توی اتاق ارباب پارک.
با تعجب گفتم
_چی؟؟چرا من؟؟
_چون اگه ارباب پارک خون اشام باشه به تو صدمه ای نمیزنه.
کنجکاو گفتم
_چرا؟
با کلافگی گفت
_چندتا از خدمه های دیگه ام این اتفاق براشون افتاده بود که یکی کنترلشون میکرده تا به طبقه ۱۵ برن که بعضیاشون مث تو بیهوش شدن بعضیام به طبقه ۱۵ رسیدن و دیگه پیدا نشدن،ولی اونایی که بیهوش مث تو پیدا شدن یا بدنشون بدجوری آسیب دیده بود یا حالشون تا چند سال بد بود یا مریضی میگرفتن ولی تو حالت کاملا خوبه..!
آبرومو بالا انداختم که لب زد
_نگران نباش اتفاقی نمیفته منم تا طبقه ۱۴ باهات میام.
با ترس لب زدم
_باشه،حالا کی بریم؟
_فردا شب.
همین که چشم بهم زدم فردا شب رسید ساعت ۲:۳۰شب بود از رو تختم بلند شدم در اتاقمو باز کردم نفس عمیقی کشیدم که کاترینا گفتم
_نترس هیچی نمیشه.
سریع تکون دادم دستشو گرفتمو باهم به سمت پله ها رفتیم.
به طبقه ۱۴ رسیدیم که کاترینا گفتم
_خوب دیگه ادامش باتو من همینجا منتظرت میمونم.
سری تکون دادم آروم آروم از پله ها بالا رفتم هرچی به طبقه ۱۵ نزدیک تر میشدم صدا های عجیبی به گوشم میرسید و هرچی نزدیک تر نزدیک تر میشدم خیلی خیلی تاریک میشد دستو پام از ترس میلرزید چندتا پله دیگه بیشتر نمونده بود خیلی سریع اونام طی کردم الان من دیگه داخل طبقه ۱۵ بودم...
جرعت نداشتم صورتمو برگردونم به اطرافم نگاه کنم صدای چیک چیک آب میومد و عحیب تر از همه دیگه سرو صدایی نبود همه جا سکوت بود و این بیشتر از همه منو میترسوند...!
همونجوری سر جام خشکم زده بود که صدایی از پشت سرم شنیدم
_خوش اومدی دختر کوچولو.!
۶.۱k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.